علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

واکسن شش ماهگی و تولد پسرخاله امیر علی عشق من

سلام..عشق من پسر من...نفس من...♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ روز 5آذر صبح ساعت 10:30بردیمت بهداشت با بابایی..تو راه کلی آیه الکرسی واست خونده بودیم.و بعد تو بهداشت قد و وزنت کردن...8کیلو وزنت شد و 69 قدت ...خدا رو شکر که یک کم وزن گرفتی...بعدش گفت ببرش و آماده اش کن تا واکسنشو بزنن.بابایی بغلت کرد و برد واسه واکسن..آخه من هم طاقت ندارن و هم ترسیدم وقتی من اونجا باشم ازم بترسی و دیگه شیر نخوری.خلاصه با زدن واکسن جیغت بلند شد.از هر دو پاهات زدن.قربون پاهات بشم.بعدش من اومدم تو اتاق و بغلت کردم.چشماتو بسته بودی واشکات داشت میریخت.دل من و بابایی کباب شد..هر دو مون اشک میریختیم.بعدش اومدیم بیرون و تو ماشین نیم ساعت گشتوندیمت و بهت شیر دادم و بعد اومدیم خونه. ک...
9 آذر 1393

شش ماهگی

سلام ..پسرم شش ماهگی مبارک..1 آذر شما شش ماه تموم شدی...روز شنبه بود و شما نصف راه رو تا یک سالگی اودی گلم...مبارکه..خودم واست دسر درست کردم با هزار سختی آخه شما نمیذاشتی که...اینم عکسهاش....راستی چون بدجور سرماخوردی و آنتی بیوتیک مصرف میکنی دکتر گفت واکسنت بمونه واسه هفته ی بعد...                 اینم یک روز پاییزی..... اینم سوپ خوردن تو.... اینم با سرنگ غذا خوردنت..بازم با سرنگ وقتی میدم کمی میخوری...   بالاخره غلت زدی...البته یک دور...فقط از پشتت به رو شکم و سریع خودت دستتو از زیرت کشیدی بیرمن..روز 28 آبان چهارشنبه صبح ...
3 آذر 1393

خاطرات مشهد و تاسوعا و عاشورا

سلام پسرم و دوستای گلم. ...ممنون از لطفتون. .. بالاخره تاریخ 7 آبان صبح ساعت 8 پرواز کردیم به سوی شهر امام مهربانی ها...امام خوبی ها....مشهد الرضا..جای همه خالی...ساعت 9:30 رسیدیم..یکراست رفتیم هتل جمکران تو خیابان امام رضا 3 که تو فلکه آبه ...هتل خوبی بود اما غذا هاش آشغال بود...به زور خوردیم.. حالا بگم از حرم رفتنم... ای وای که نمیذاشتی..همش بی تابی میکردی...نگو من دوغ میخوردم و شما کولیک میشدی واسه همین اذیت میکردی.شیر خوردنت تعریفی نداره..غذای کمکی هم که نمیخوری..بزور یک قاشق... من شما رو نگه میداشتم و بابایی میرفت حرم..اونم نگه میداشت من میرفت..چون کالسکه ات را نبرده بودیم مجبور شدیم یکی ارزون و عصایی شو واست بخریم..که وقتی به ...
18 آبان 1393

پنج ماهگی پسرم

سلام.♥♥♥♥ پسرم و دوستای گلم. . ببخشید زیاد تاخیر کردم آخه سرم بدجور گرمه الانم بطور خلاصه وار اتفاقات این یک ماه رو مینویسم.. اول اینکه پنج ماهگی ات مبارک.★★♣♣.یک آبان شما پنج ماهگی ات تموم شد و وارد ماه شش شدی.. پسرم ما یک ماه کامل خونه ی مامان جون بودیم چون اونا حج بودن و ما مراقب خاله و دایی بودیم.و شما همچنان بد شیر میخوردی تا اینکه از 4ماه و پانزده روزگی ات بهت فرنی دادم که با دادن اون خوابت بهتر شد و شیر خوردنتم ماشالله هزار ماشالله بهتر شد..البته فقط سه روز فرنی خوردی.بعدش دیگه فرنی نمیخوری... ما که خونه ی مامان سارا بودیم بابایی واسه کاری رفته بود تهران..و به من خیلی سخت گذشت. آخه شما...
5 آبان 1393

4ماهگی و واکسنش

سلام. سلام. صدتا سلام به پسرم و دوستای گلم. .. پسرم علی جوووووونم قربونت بشم.دورت بگردم.از شب جمعه که 27 شهریور بود تا 1مهر واسه اینکه شیر بخوری هر سه ساعت یکبار میبریمت با بابایی بیرون و تو ماشین خوب میخوری..خدا رو شکر..البته باید صدای نوار رو ببریم بالا...و از 31شهریور یک کمی شیرخوردنت بهتر شده و بالاخره بعد از مدت ها تو خونه یکبار شیر خوردی..انگار داری باهام آشتی میکنی...قربونت بشم.اونقدر نوازشت میکنم که نگوووو... در مورد سوالها و پیشنهادهای دوستان عزیز که گفته بودن شیر خودتو بدوش و بده تو شیشه بخوره و یا شیر خشک بده باید بگم ...شما به هیچ عنوان شیشه نمیخوری پس نمیتونم شیر خشک یا شیر خودمو تو شیشه بدم و با قاشق یا قطره چکان هم که می...
3 مهر 1393

غم دلم

پسرم. علی جوووووونم خیلی داغونم. حال نوشتن ندارم.مامان سارا و بابا جون رفتن حج تمتع و من باید یکماه خونه ی اونا بمونم....پیش خاله اکرم و دایی حسن مهدی... تو خیلی اذیتم میکنی...اون یکی خاله ها بچه هاشون بزرگه و راحتن اما من.. من پیش خاله اکرم و حسن مهدی موندم چون اونا گفتن تو بیا ما با تو راحتیم.از الان دلتنگ مامانم شدم... پسرم تو بازم شیر نمیخوری...به هزار مصیبت. .کل شبانه روز فقط 4 بار میخوری...خوابت هم کمه..داغونم.اونقدر بغلی شدی که نگوووو...کارم گریه شده..تو خیلی زود از همه چيزمیترسی. شیرمو که نمیخوری جمع میشه تو سینه هام و درد میکنه و میدوشم میریزم بیرون یا میدم پسرخاله ات امیر علی میخوره.اعصابم خرده...   بابایی هم که فقط کا...
27 شهريور 1393

خدایا کمکم کن

پسرم علی الان تو خوابی و بابایی هم سرش گرم وایبر و فیس بوک و تانگو است..بزور خوابوندمت.پسرم حالم بده مثل هرشب الانم اشکم در اومده.از دست زمونه ...از دست این زندگی..از هیچ چی شانس نیاوردم.اون از طرف بابایی که ... اینم از خود بابایی که ... اینم از تو گل پسر که بازم الان دو روزه شیرمو نمیخوری...با هزار مصیبت بهت شیر میدم.یا تو ماشین یا با باز کردن آهنگ و کلی ادا در آوردن شیر میخوری...همش نق میزنی.شبها خوب نمیخوابی و روزها هم که اصلا نمیخوابی..همش میخوای بغلم باشی.دیگه کم میارم.سرفه هات شدید شده و بازم امروز بردمت دکتر و اون فقط یک شربت داد و واسه شیر نخوردنت هم گفت حوصله کن... پسرم چرا اونجوری میکنی...یعنی منو دوست نداری؟؟ منی که واست ر...
11 شهريور 1393

این روزها

سلام. .امروز صد روزه شدی پسرم مبارک باشه... این هفته من و خاله اکرم روز چهارشنبه 5 شهریور رفتیم کنسرت مازیار فلاحی که عالی بود.و شما با بابایی بیرون مونده بودید .این اولین بار بود که دوساعت ازت دور بودم...بین خودمون بمونه. .تو کنسرت چندبار از دوریت گریه کردم..عاشقتم. ..تو هم با بابایی رفته بودی ایل گلی و خلوت کرده بودید.بابایی میگفت پی پی هم کردی و بابایی تمیزت کرده بود..قربونت بشم.. روز سه شنبه 4 مرداد هم بابایی ما رو برد ناهار بیرون و از دیروزش گفته بود که با یکی از دوستاش قراره ما رو ببره بیرون واسه ناهار...که هرچی میگفتم کیه؟ نمیگفت کیه..اما من حدس میزدم یا با بابای مهیلا جووون قرار گذاشته یا با بابای هنانه جون... که بالاخره سه شنب...
7 شهريور 1393

3 ماهگی گل پسرم

سلام به پسر گلم و دوستای عزیزم. . پسرم بابایی که رفته بود مسافرت دوروز بعدش برگشت.این دو روز کلی واسم سخت گذشت..اما بالاخره بابایی به سلامتی و با کلی سدغاتی اومد..روز شنبه25 مرداد رفتیم مراسم تفسیر دعای جامعه کبیره خونه ی خانم خانزاد آخه مامان سارا نذر کرده بود واسه سلامتی ات که اونجا شیرینی ببریم..خانم خانزاد رو من اصلا نمیشناختم ولی وقتی حامله بودم ایشون رو تو خواب دیده بودم که دکترم بهم میگه برو پیش خانم خانزاد. بعد از خواب به مامانم گفتم که مامانم گفت آره من میشناسم خانم خانزاد حافظ کل قرآن هستش.. بعدش 28مرداد تولد خاله زهرا بود.بعدش روز پنجشنبه 30 مرداد یکی از آشناهامون که خیلی صمیمی هستیم از قم واسمون مهمون اومده بودند ...با اونا...
2 شهريور 1393