علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

مسافرت بابایی

سلام. پسرم و دوستای گلم. ..همسرم امروز پنجشنبه 23مرداد رفته مسافرت کاری به بتدرعباس و قشم...دارم خفه میشم. گریه ام گرفته. شوشو جوووووونم دوستت دارم.آخه چرا منو تنها گذاشتی.نن و علی دلتنگتیم.الان اشکام داره میریزه...الهی قربونت بشم. زودی برگرد..دیگه تنهامون نذار..خودت میدونی با چه زحمتی علی جوووووونم رو نگه میدارم ..حالا با رفتن تو تنها شدم.دارم میمیرم..عاشقتم بوووووووووووش. .عاشقتم عاشقتم عاشقتم
23 مرداد 1393

دیدار علی و مهیلا

سلام. روز جمعه17 مرداد ماه علی کوچولوی من و مهیلا جوووووونم که دوست وبلاگی هم بودن و همشهریمون هستند با هم دیدار کردند...شوهری ها هم بودند.قرار ساعت 6 تو ایل گلی تبریز ...البته مهیلا جووون کمی دیر رسید چون بالاخره دخترا ناز دارن....ما همو ملاقات کردیم و بعد چون اونجا شلوغ بود رفتیم پارک جنگلی صایب تبریزی که اونجا خوش گذشت و شوهری ها نششتند و فوتبال تراکتور رو دیدند آخه بابایی علی لب تابش رو آورده بود و آنتن وصل کرده بود.اونجا مهیلا جووون خواب آلو بود و علی هم کمی بی قرار....خوش بحال مهیلا با داشتن چنین مادر و پدر. ..خیلی خوب بودند.بیست بودند . انشالله واسه هم دوستای خوبی باشیم. دیروز شنبه من با دوستای دوران دبیرستانم واسه ناهار تو ل...
19 مرداد 1393

سفر شمال و شیر نخوردنت

سلام به پسرم و دوستای گلم. پسرم تو این چند روز اونقدر اتفاقات افتاده که نگو.. واسه همین باید خلاصه کنم. .اول اینکه از چند روز بعد از واکسن زدنت دیگه شیر نمی خوردی و فقط نق میزدی و فقط باید بغلم نگهت میداشتم..وقتی از گرسنگی گریه میکردی اما شیر نمیخوردی میمردم.حتی دکتر هم بردیمت اما دکتر گفت سالمی و فقط از عوارض واکسنه.حتی چند بار از پاهات و دستات بوسیدم و التماست کردم تا شیر بخوری.وضو و نماز و قران خوندم اما فایده نکرد.دلم کباب میشد و منم گریه میکردم..قربونت بشم. دو روز مونده به عید فطر بابایی گفت بیا بریم شمال اما من قبول نکردم بخاطر کوچیک بودن تو گل پسری اما بابایی با پسر عمو رضاش قرارهاشو گذاشته بودن واسه همین منم مجبور شدم قبو...
13 مرداد 1393

دو ماهگی پسرم و واکسنش

سلام....نماز و روزه های همه قبول..دیگه کم کم رسیدیم به اواخر ماه رمضان. ..خدا از همه قبول کنه.. دیروز یک مرداد بود و پسرم علی جوووووونم ماه تمام شد..خدا رو شکر..انگار همین دیروز بود که التماست میکردم که زود بیای ..الان شدی دو ماه تموم. ببخش که با یک روز تاخیر اومدم آخه دیروز واکسن بهت زدن         و تو بیقرار بودی واسه همین امروز خودم واست کیک پختم و این روز رو سه تایی جشن گرفتیم.. دیروز رفتم بهداشت تو خیابان قدس ساعت نزدیک ده دقیقه به دوازده واکسنت رو زدن اما قد و وزنت نکردن...موقع زدن واکسن بدجور گریه کردی.جوری که واسه اولین بار اشک تو چشمات جمع شد.الهی بمیرم.حتی الانم که دارم مینویسم اشک تو چشام ج...
2 مرداد 1393

قربونی واسه پسرم

سلام. گل پسرم...عاشقتم. .ناز مامان. .. پنج شنبه رفتیم شهرستان عجب شیر تا اونجا واست گوسفند قربانی کنیم..نزدیک شهرستان عجب شیر یک روستایی هست به اسم گل تپه که روستای اجدادی باباته..بابابزرگت ( از طرف بابایی ) اونجا باغ داره خیلی بزرگ و یک خونه هم داره که هروقت از شهر خسته میشن میرن اونجا..راستی وقتی وارد ده شدیم اولین جایی که رفتیم سر مزار مامان بزرگت (از طرف بابایی) رفتیم میخواستم تو که تنها نوه اش هستی بری سر خاکش تا اونم روحش شاد بشه... اینم عکسهامون.... این عکس گوسفندت     علی کوچولووو تو باغمون       روز جمعه بعد از ظهر رسیدیم خانه.من و بابایی شما را بردیم حمام البته این بار تو...
28 تير 1393

این روزها

سلام. سلامی گرم به پسرم و دوستای وبلاگی... پسرم تا یادم نرفته بگم بابا روز تولدم واسم کیک و گل گرفته بود.و کادویی هم که پیشاپیش داده بود یک جفت گوشواره بود..ممنونم شوهر گلم     روز دوشنبه بابابزرگت( از طرف بابایی) از مکه اومدن .دو روز تو خونه مهمونی بود که شما بدجور خسته شدی. و واست چند دست لباس نخی آورده بودن.دستشون درد نکنه. اینم عکس شما وقتی میرفتیم فرودگاه..   این لباسی که تنت هست رو من و بابایی سال پیاز مکه واست خریده بودیم که شلوارش جیب عقب داشت و من هی از زبون تو به بابا میگفتم بابایی بهم خرجی بده بزارم جیبم ..که خدا رو شکرکه قسمت شد و تو این لباس رو پوشیدی و بابایی هم زودی بهت خرجی...
21 تير 1393

اولین مسافرت خارج از شهر پسرم و تولد من

سلام به همه دوستان و پسرم علی آقا جوووووونم. .. پسرم روز سه شنبه صبح ساعت 11 شما چهل روز تمام شدی..تبریک میگم گلم. .بالاخره چله ات گذشته و من خلاص شدم الان احساس می کنم خیلی بزرگ شدی..خدا رو هزار بار شکر..   پنج شنبه12تیر شما رو بردم آتلیه روژین تو خیابان ابوریحان. .آخ که چه عکسهایی ازت گرفت..وقتی تحویل گرفتیم عکسهاشو میزارم.شما هم اولش خوب همکاری کردی اما بعدش گریه کردی...آخ قربون پسرم بشم. .     پسرم علی جوووووونم روز جمعه 13تیر شما اولین مسافرت خارج از شهر رو رفتی..من و بابایی و شما سه تایی رفتیم ارومیه مهمون خونه دایی بابایی ..البته کمی زودتر رفتیم و چون مسافر بودیم بابایی روزه اش رو خو...
14 تير 1393

بدون عنوان

سلام. علی جوووووونم. آقا کوچولوی من. .. پسرم..وقتی واست آواز میخونم بهت میگم: به زبان ترکی: پسر ناز نازیم..پسر دوز دوزیم..  جیران بالام دی الله..بیردانام دی الله..ناردانام دی الله..جانیم دی الله...شیرین بالام دی الله ..باشیوا دولانام..اولرم اگر آغلاسان ها...مامان سن قربان.. به زبان فارسی: علی کوچولو کوچول موچولو... علی کوچولو صورتش مثل هلو...   علی نفسم این روزها خیلی دلم میگیره..همش میخوام گریه کنم.هی فکر می کنم میخوان تورو ازم بگیرن..من میخوام تو فقط مال من باشی..و البته خیلی هم این روزها تنها میمونم و خسته میشم.شما شبها نمیخوابی..اونقدر نشسته و ایستاده بغلت میکنم که همونجوری خوابم میگیره..حتی تو حالت نشسته که م...
7 تير 1393

یک ماهه شد پسرم

سلام به علی جوووووونم و تمام دوستای عزیزم..امروز یک ماهه شدی....آخ که باورم نمی شه. انگار همین دیروز بود که واسه اومدنت لحظه شماری می کردم. ماشالله حالا یک ماهه شدی...خدا رو هزار مرتبه شکر....  ماهگیت مبارک پسرم.. امروز من و تو گل پسری سوار ماشینمون شدیم و رفتیم دوتایی کیک خریدیم.شما تو صندلی ماشینت بودی و من آروم رانندگی میکردم.خیلی خوب همکاری کردی گلم...بعدا اومدیم خونه و به مامان سارا و خاله زهرا و فاطمه زنگ زدم اونا هم اومدن.واسه ناهار که ساندویج خریده بودم و کنار هم یک ماهگیتو جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت گلم..شمعت رو صفر گذاشتم چون صفر ساله هستی اما روی کیکت نوشته بود یک ماهگی مبارک       ...
1 تير 1393