علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

نوروز 1393 مبارک

سلام.پسر گلم..اردک کوچولوم.. علی جوووووونم. کوچولوی من. .. عیدت مبارک ..میدونی پسرم امروز آخرین روز سال 1392هستش.   پسرم امسال تو هم کنار من و بابایی هستی..خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم. پسرم قلبم واسه تو و بابایی میزنه♥♥♥♥♥♥♥♥♥ پسرم خیلی عاشقتم.من و بابایی قرار بود امسال سفره ی هفت سین رو تو خونه ی خودمون بچینیم و خیلی مفصل بخاطرت وجود تو که توی دلمی سنگ تموم بزاریم اما چه کنیم که تقدیر این بود که ما امسال خونه ی پدری من باشیم.بخاطر شرایطی هست که من دارم..پسرم کلی به بابا حسین و مامان سارا زحمت دادیم.پسرم برات هزاران آرزو و امید دارم.و همیشه دعاگویت هس...
29 اسفند 1392

خاطرات و دلتنگی هایم به تو پسرم

سلام..پسر گلم خوبی؟؟ عشقم♥علی کوچولوی من.. شیر مرد من..گل پسر بابا و مامان خیلی دوستت دارم و عاشقتم و بیصبرانه منتظرم تا بغلت کنم..فردا 28اسفند سی و یک هفته تمام میشی.و وارد هفته ی سی و دوم میشی انشالله..از ته دل دعا میکنم که سالم و سلامت باشی و به وقتش به دنیا بیای..و من در آغوش بگیرمت و بهت شیر بدم..آخ که منتظر اون لحظه هام و ثانیه شماری میکنم..گل پسرم، تاج سرم، قند عسلم هر روز که تو دلم تکون میخوری انگار کل دنیا رو بهم میدن...امروز صبح اونقدر ورجه وورجه میکردی که نگو و بابا جونتم رفته بود بیرون دنبال کارهاش..منم به بابات پیام میدادم و میگفتم علی کوچولو داره فوتبال بازی میکنه تو دلم و باباتم میگفت میدونم چرا اونطوری بی قراری م...
27 اسفند 1392

خاطرات یک جنین

    مادرم ممنونم...........دیگر مزاحم نمی شوم.....   از خاطرات یک جنین!   تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه!   اظهار وجود: هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد.   زندان : گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!   فرق اینجا...
23 اسفند 1392

درد دل های علی کوچولو و بابایی

  سلام پسر عزیزم دنیای زیبایم تارو پودم علی جون اومدم بگم که مامانی خیلی خوب بلده بنویسه و زیبا مینویسه ولی چیکار میشه کرد کمردردش اجازه نمیده بشینه و بنویسه اومدم کمی باهم درد دل کنیم و حرفامو بهت بگم میدونم که تو پسر خودمی و رازداری و حرفامون بین خودمون میمونه این روزا مامانی خیلی سختی میکشه کمردردش خیلی شدیده همش میمونه خونه و حوصلش سر میره  ولی هروقت میپرسم چطوری میگه خوبم تا من ناراحت نشم منم که میام میگم مرضیه جون عشقم بیا بریم بیرون تا میاد بریم چند دقیقه طول نمیکشه واذیت میشه برمیگردیم چون مامانی اینطور شده مجبوریم خونه مامان بزرگ سارا بمونیم اونجا هم که همه میرن و میان خونه نوه داریه شلوغ میشه مام...
20 اسفند 1392

حرف هاودلتنگی های بابایی به تو

salam pesare azizam nafasam zendegi man  ali kocholo maman kheili zahmat keshide vo hamechizo dagig neveshte mikham  بهت بگم که تو این روز ها خیلی زجر کشیدیم هم من و هم مامان جونت مامان مرضیه بخاطر تو خیلی درد میکشه هرروز آمپول به خودش میزنه یه عالمه دارو میخوره مامان شلوغ و پرجنب و جوشت الان فقط میمونه خونه خیلی دلش میگیره از خونه موندن ولی ببین توروچقدر دوست داره که بخاترت تحمل میکنه پسر عزیزم اونروزا که مامانی تو بیمارستان بود خیلی سخت بود آواره شده بودم همش تو حیات بیمارستان قدم میزدم من عاشق مرضیه ام و طاقت دوریشو ندارم امیدوارم تو اردیبهشت بدنیا بیای و تو بغلمون بیای تو زندگیمون و او...
13 اسفند 1392

کم شدن آب آمنیوتیک و قضیه عوض کردن اسمت...

    سلام به دوستای گلم و پسر نازم..بعد از مدت ها اومدم تا بنویسم از ١٢ بهمن تا به امروز به 9 اسفند مامان چی گذشته...   پسرم عزیزم ..         ١٢ بهمن که قرار بود بریم سونوگرافی دی و تو رو ببینیم  روز سختی بود چون با کمر درد شدید رفتم سونوگرافی و اونجا بعد از کلی معطلی بالاخره رفتیم تو..اونجا دکتر قوامی حدود ٣٠ دقیقه سونوگرافیم کرد و گفت بچه کامل سالمه اما آب آمنیوتیک بچه پایین تر از حد نرماله و حدوده ١٢ هستش که رنج نرمالش از ١٦/٥ تا ٢٢/٥ بود...من خیلی ناراحت شدم و گریه کنان رفتم به مطب خانم دکتر جواهری پور که خانم دکتر بعد از کلی بررسی بهم گفت عزیزم  این ب...
9 اسفند 1392

شوخی های جالب من و بابایی..

عزیزم...سبحانم . .نی نی کوچولوی من ... نفس مامان و بابا...  من همیشه به بابایی میگم تو اردک وق وقوی منی  و اونم به من میگه تو هم جوجه کوچولوی صورتی منی.. .قرار بود اگه تو دختر بشی ما بهت بگیم جوجه زرد کوچولو اما اگه پسر بشی مثل بابات بشی اردک زرد وق وقو.... که تو هم اردک شدی....           هر از گاهی من به بابات میگم پیشی کوچولوی من.. آخه بابات خیلی نازه و ملوسی میکنه واسم .. هی میو میو میکنه واسم ... گربه ی خوب و نازمه... چشماشو وا میکنه واسم.. من بهش غذا ندم  خودش نمیتونه بخوره آخه هنوز گربه کوچولوه و میره دنبال شکار  و شیطنت اگه من مواظبش...
9 اسفند 1392

کمردرد مامان و اتفاقهای جور واجور

سلام..پسرگلم...خوبی گلم؟؟؟ بالاخره روز موعود فرا رسید و امروز 12 بهمن هستش و واسه ساعت 3 وقت سونوگرافی دارم.. من و بابایی بی صبرانه منتظریم بیاییم تورو ببینیم...قربونت بشم که هی شیطونی میکنی... الانم داری لگد میزنی..نفسم ..نازم .عشقم..خیلی ..مشتاقم تا ببینمت.. عزیزم نمیدونی چه کمردردی اومده سراغم ..بدجور کمرم درد میکنه...اونقدر درد میکنه که نمیتونم بشینم رو صندلی و واست خاطره بنویسم ...حتی نمیتونم یک قدم راه برم...امروز میرم پیش خانم دکتر تا ببینم چرا اینجور کمرم میشکنه.. نفسم محکم بچسب به دلم           تا به وقتش سالم و سلامت بیای و یک عمر شاد و سلامت و ایمان بخدا زندگی کنی و پیر بشی و ن...
12 بهمن 1392

حسودی و اعتراض خیلی ها نسبت به ساختن وبلاگ و ثبت خاطراتم واسه تو

نفسم...پسرم ...من هرگز دوست ندارم پشت سر کسی بد بگم ..اما باید بدونی من از آذر ماه 1392 شروع کردم به ساختن وبلاگت و آدرس وبلاگتو به هیچ کسی ندادم و بابایی هم از رو خوشحالی به چند نفر از دوست و آشنا آدرس وبلاگتو داده بود...خلاصه اینکه نمیدونم از کجا خبر داشتن وبلاگت به گوش بابابزرگ پدریت رسیده و اونم که این کارها رو مطلقا زشت میدونه  زودی به بابا حسن زنگ زده و گفته باید وبلاگتو حذف کنم ..اما پسرم من دلم نیومد واسه همین واسه همشون رمز گذاشتم تا دیگه کسی نتونه مطالب تورو ببینه..پسرم کاش زودی اردیبهشت بشه و بیای کنارم تا باهات دردو دل کنم..بگم که کیا منو اذیت میکنن..کیا پدرمو در آوردن...تو میشی همدمم و مونس دردهام و شادی هام...عاشقتم ... ...
7 بهمن 1392