علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

علائم زایمان زودرس...

پسر گلم...سبحان مامان نمیدونی چند وقته احساس میکنم نا خود آگاه دستشویی میکنم البته فقط این یه حسه...اما نمیدونی چقدر اذیت میشدم و درد داشت و حس میکردم تو میخوای بدنیا بیای واسه همین خیلی نگران بودم که از نگرانی رفتم دکتر که اونم گفت علایم زایمان زودرس داری اما زیاد نگران نباش...اما عزیزم من خیلی نگران شدم...اونقدر نگرانم که فقط از 6 بهمن دارم استراحت میکنم و  واسه همین نتونستم زیاد با احساس بنویسم چون نشستن واسم ضرره...فقط بدون تا شنبه 12 بهمن باید استراحت کنم تا برم سونوگرافی و ببینم که واقعا علایم زایمان زود رسه یا نه...راستی بابایی واسه تموم کردن ارشدم واسم یک ماشین پی کی خریده..دستش درد نکنه...امروزم بردیمش کارواش و تر تمیز شد..حالا...
7 بهمن 1392

عروسی پسرعموی بابات و تولد خاله اکرم...

  سلام ..پسر   گلم خوبی؟؟؟ هر روز از رو شکمم نوازشت میکنم .نازت میکنم ..قربون صدقه ات میرم ...بابایی هم همینطور روزی هزار بار باهات حرف میزنیم ..دورت میگردیم..           تموم زندگیمون شدی...تو هر پیامی که بابایی بهم میزنه و من به اون میزنم حتما اسم توی گل پسر هم توش هست...آخ مامان قربونت بشه..امروز کمی تنبل شدی..آخه از صبح خوابی..و هر از گاهی یه لگد بهم زدی...الهی قربون اون قد و بالات بشم من...       حالا بریم سر عروسی پسر عموی بابایی...   عزیزم روز جمعه 27 دی سال 1392 دعوت بودیم به عقد و عروسی که تو عجب شیر که زادگاه پدر بزرگ پدریته ...عروسی ...
30 دی 1392

تولد بابایی

سلام گل پسرم.. .سبحان کوچولوم...الان که دارم اینا رو مینویسم تو شیطونی میکنی و پا میکوپی و لگد میزنی و مشت و کله هم میزنی..پشتک میزنی... .آخ قربون لگد زدنهات بشم...   دیروز تولد بابایی بود ..تولد عشقم بود..       من ساعت 00:00 بود که چند ثانیه بعدش میشد 24 دی ..که من پیام تبریک تولد واسه بابایی فرستادم  اون وقت فرستادم چون میخواستم اولین کسی باشم که بهش تبریک میگم... شب رو کنار هم گذروندیم  و روز تولدش بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد رفتیم کمی گردش و خرید ..منم واسه بابایی  یک نامه ی عاشقانه که توش از تو هم یاد کرده بودم به همراه دو تا شلوار مجلسی به بابایی هدیه دادم و ...
25 دی 1392

سفر مشهد بابات و تنهایی من....

سلام پسرگلم ...ای پسر شیطون و شیرینم ...کی میشه بیای بغلم آخه...کی این چند ماهم تموم میشه آخه پسرم..         بابایی دیشب اومد خونه و یهو به صورت جدی و از ته دل گفت میخوام برم مشهد پابوس امام رضا...گفت بدجور دلم هوای امام رضا رو کرده و به منم گفت بیا تو هم با من بریم منم که خیلی مشتاق بودم اما بخاطر وجود تو نتونستم برم و گفتم نه راه دوره و خدای نکرده یه اتفاقی واسه پسرمون میفته...و به بابایی گفتم انشالله سال دیگه سه تایی میریم پابوس امام رضا  ....اما راستش از ته دلم واسه رفتن بابایی راضی نبودم اما چه کنم که وقتی شوق رفتن رو تو چشای بابات دیدم راضی شدم و بالاخره بابایی قرار شد با یک...
19 دی 1392

روزهای انتظار

سبحانم ...فرشته ی کوچولوم...    پسر نازم ...نمیدونی چقدر دوستت دارم عزیزم...هر روز واسم قد یکسال میگذره..پسرم من از کل دنیا فقط بابا حسن و تورو میخوام ...البته بگم ها..هر دوتون رو میخوام با عشق و سلامتی...میدونی بابا حسن عشق منه و حکم مغز رو تو بدن من داره اگه اون یک روز نباشه من دیگه مردم و کل اعضام از کار افتاده پسرم... و تو پسرم حکم قلب رو تو بدنم برام داری اگه یکروز نباشی من میمیرم .... پسرم دیشب خواب آشفته ای دیدم که داشتن تورو ازم میگرفتند.. اما من وقتی از خواب بیدار شدم  از خوشحالی که این فقط یک کابوسه گریه ام گرفته بود و خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم و صدقه هم دادم واسه پسر گلم.. .پسرم میدونی خیلی بهت وابسته...
13 دی 1392

دلتنگی هام و تنهایی هام..

سلام  به پسر گلم ..سبحانم الان که دارم اینا رو مینویسم اشک از چشمام جاری شده آخه بدجور دلتنگتم پسرم...نمیدونی چقدر تنهام ..جز خدا هیچ کسی رو ندارم ...دوست دارم زمان به سرعت بگذره تا من بتونم تو فرشته ی کوجولومو بغل کنم ...بهت شیر بدم و نوازشت کنم..     پسرم الان تو داری تو دل مامان لگد میزنی و من از این حرکات لذت میبرم ..نفس مامان اگه یکروز حرکت نکنی من میمیرم...اگه چند دقیقه منو تنها بزاری سکته میکنم چون عاشق اینم که تورو تو وجود خودم حس کنم.. سبحانم ای همه ی وجودم ..ای پاره ی تنم ..هرگز فکرنمیکردم  حس مادری به این زیبایی باشد...عزیزم نمیدونم اینهمه مدت چطور بی تو بودن رو تحمل کردم اما حالا تورو با هیچ چی...
11 دی 1392

پسرم وقتی تکونهاتو حس نمیکنم خیلی نگران میشم..

  شب یلدا خونه ی مامان سارا بودیم و بابا حسین خیلی واسه سلامتیت دعا میکرد و ما هی صلوات میفرستادیم..مامان سارا هم مثل هر روز سر نمازهاش دعات میکنه....عزیزم شب یلدا کنار خانواده خیلی بهمون خوش گذشت...   اما از وقتی با بابا حسن برگشتیم خونه تو دیگه حرکت نکردی ..گفتم شاید خسته ای اما فرداش هم باز تا شب هر کاری کردم تکون نخوردی و حتی شبم تا صبح تنهایی بیدار موندم و فقط چیزای شیرین خوردم  و به چپ خوابیدم تا بلکه حرکت کنی اما نکردی دیگه از نگرانی گریه میکردم..اونقدر به خدا التماس میکردم که سالم باشی که نگو...صبح وقتی بابایی بیدار شد و از وضعیتت خبردار شد سریع رفتیم دکتر..اما از شانس ما روز اربعین حسینی بود و همه ...
3 دی 1392

انتخاب اسمت

از همون اول تو انتخاب اسم دختر به توافق نرسیدیم ..گاهی میگفتیم زهرا یا فاطمه یا  باران و یاسمین...اما واسه اسم پسر میگفتیم امیر حسن .. سبحان ..طاها..مسیحا..محیل.علی... که بابا حسن و من روی اسم سبحان به توافق رسیدیم...آخه خیلی به دلمون نشست..و تو نمازهامونم هی تکرار میکنیم اسم نازتو که از اسامی خداست....البته تو عبدالسبحان هستی یعنی بنده ی سبحان..آخه این اسم مخصوص خداست ..اما ما شناسنامه ات رو انشالله سبحان میگیریم  و سبحان هم صدات میکنیم عزیزم..همه هم از اسم تو خوششون اومد..امیدوارم مثل اسمت پاک باشی و عاقبت بخیر و سالم و خوش شانس  و کلی دعای خیر دیگه..   معنی اسم سبحان اسم : سبحان نوع : پسرانه ریشه...
29 آذر 1392

سومین سونوگرافیت ۱۳۹۲/۹/۲۹

اتفاقها تا سومین سونوگرافیت..٩٢/٩/٢٨     عزیزم ....هر روز واسه من و بابایی قد یک سال میگذره ...خانم دکتر واسه ۲۷ آذر نوشته سونوگرافی اما من و بابا طاقت دوریتو نداریم و میخواییم زود بزرگ شی و بیای پیشمون ..عزیزم ویارم خیلی خیلی زیادتر شده ..هفته های ۱۲ تا ۱۷ رو به سختی گذروندم ..گاهی خود بخ خود گریه میکردم ..گاهی دلم میگرفت..گاهی مثل دیوونه ها ساعت ها باهات حرف میزد..و اینکه از قبل بارداری از روی کتاب ریحانه ی بهشتی اعمال قبل بارداری و بارداری رو انجام میدم..واسه هر ماه چیزهای متفاوتی نوشته...گلم خیلی مشتاق روز سونوگرافیت بودیم... همه ی خاله هات و دایی و عموت و فامیلها مشتاق اومدنتن و اینکه بدونن جنسیت تو چیه که دایی و عموت و ...
29 آذر 1392