آنچه گذشت...از ازدواج مامان و بابا تا لحظه ای که اومدنت رو از خدا خواستیم..
مامان مرضیه و بابا حسن هردو متولد سال ١٣٦٨ هستند و از بچگی با هم بزرگ شدند...هم بازی دوران کودکی بودیم تا وقتی که از ده سالگی از هم جدا شدیم و بعد از ١٢ سال دوری به طور اتفاقی تو شهریور ١٣٩٠ همدیگر رو یافتیم و نگو بابا حسن یک دل نه صد دل عاشق مامان مرضیه میشه و زودی میاد خواستگاری و شرطم میزاره که نباید نامزد بمونیم واسه همین با عجله تو ٧ آبان ماه سال ١٣٩٠ که مصادف بود با سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه با هم ازدواج میکنن
و
فرداش هم میرن ماه عسل خدمت آقا امام رضاع
ما اول زندگیمونو تو طبقه ی پایین خونه ی پدربزرگت شروع کردیم ..تو فقط یه عمو کوچولو داری که همش ١١ سال ازت بزرگ خواهد بود و ٣ تا خاله داری و یک دایی کوچولو که همش ١٣سال ازت بزرگ خواهد بود..خوب الان دوسال و چند ماه از شروع زندگیمون میگذره ..من و بابا حسن خیلی سختی و عذاب کشیدیم تا به این مرحله از زندگیمون برسیم..من چون دانشجوی کارشناسی ارشد رشته شیمی هستم هنوز بچه نمیخواستم و باباتم تازه درسش تموم شده بود و مغازه راه انداخته بودیم..تا اینکه با دانشگاه به سفر حج مشرف شدیم..من و بابات سال ١٣٩٢/١/١٤ رفتیم حج و اونجا اونقدر غرق معنویات شدیم که دلمون هوای تو فرشته کوچولو رو کرد...و بعد از برگشتنمون قرار شد که من ترم دوم ارشدمم تموم کنم و بعدش ماه رمضونم بگذره و بعد تو شهریور ماه اقدام به اومدنت بکنیم که قبل از اقدام هردوتامون آزمایش سلامت دادیم که سالم بودیم و بعد از اوایل شهریور ماه ١٣٩٢ اقدام کردیم که خدارو شکر همون شهریور ماهم خدا تورو به ما هدیه داد
خدایا صدهزارمرتبه شکرت
اینم یه عکس از بچگی مامان مرضیه و بابا حسن...که سمت راستی که زرد پوشیده منم و سمت چپی که پیراهن سبز با شلوار سفید پوشیده باباته...میبینی چقدر عاشقانه به هم نگاه میکنیم