مسافرتمون و این روزهات

سلام. دوستای گل و نی نی های خوشگل...امیدوارم حالتون خوب بوده باشه...

سفر مون شب سه شنبه بود بود شب راه افتادیم از تبریز به تهران که بابایی کل مسیر رو رانندگی کرد و من فقط یک و نیم ساعت کمکش کردم آخه شما نمیزاشتی.ساعت 9 صبح رسیدیم به تهران و با کمک Gps مستقیم رفتیم فرودگاه و تو فرودگاه چند تا از بازیگران عزیزمون رو دیدی و با بعضی هاشون عکس گرفتیم

و ساعت یازده صبح پرواز کردیم به سمت قشم...این عکس از جزیره ی قشم هست از داخل هواپیما..

ساعت یک رسیدیم به جزیره ی زیبای قشم و بعد رفتیم توی هتل ستاره و چون هوا خوب بود یعنی مثل اواخر اردیبهشت تبریز بود حدود 25 درجه..رفتیم و تا شب بازار گردی و خرید که البته چیز زیاد جالبی پیدا نکردم.فرداش یعنی 12 آذر صبح یک راننده گرفتیم و تا عصر کل جاهای دیدنی قشم رو گشتیم و کلی خوش گذشت. ..و بعد از ظهر هم رفتیم شهر درگهان واسه خرید و کارهای بابایی..

شما هم خدایی اصلا اذیت نکردی و بعدش فردا که میشد پنجشنبه صبح شما رو بردم حموم و بعد راه افتادیم به سمت اسکله و از اونجا با کشتی رفتیم بندرعباس که یک ساعت طول کشید و بعد با تاکسی رفتیم بندر چارک که 4 ساعت طول کشید..خیلی خسته شدیم اما خدا رو شکر شما خوابیدی و اذیت نکردی و بعد از بندر چارک سوار کشتی شدیم و رفتیم کیش که یک ساعت طول کشید. تو کشتی شما پی پی کردی وای که با چه زحمتی شما رو شستیم و به علت بد بودن وضعیت دریا هم بابا و هم من بالا آوردیم.

خلاصه رسیدیم کیش و رفتیم هتل آرا که یکی از هتل های خوب بود و اینکه کیش واقعا محشر بود.اون روز رفتیم خرید و پاساژ گردی و فرداش رفتیم گردش تو کلوپ های دریا...حیف وقت کم بود و من و بابایی فقط بالن سواری (پاراسیل )

و اینکه جت اسکی سواری کردیم...

.پسرم من همچنین با سرعت و مهارت جت اسکی سواری میکردم که هیچکس باورش نمیشد من خانم هستم..

حتی از بابایی هم بهتر بودم....

بعدش رفتیم چند تا جای دیدنی کیش رو گشتیم

رد پای سه نفریمون...سمت راست بابایی و وسطی شما و سمت چپ مامانی

و بعد

رفتیم فرودگاه و پرواز کردیم به تهران و بعد شب رفتیم خونه ی مهیلا اینا همین دوست وبلاگیمون.آخه بابایی با باباش بدجور صمیمی شده بهم دیگه میگن داداش...خدایی اونجا بهمون خوش گذشت...مامان مهیلا معصومه جون سنگ تموم گذاشت و شما و مهیلا از دیدن هم ذوق کردی و بعد رفتیم حرم حضرت معصومه و زیارت کردیم

و بعد به سمت تبریز

راه افتادیم و شنبه شب ساعت 11 رسیدیم.درسته سفرمون کوتاه بود اما بسیار خوش گذشت. خدا رو شکر....

حالا بگم از خودت :

عاشق بابایی هستی....با اینکه کم میبینیش اما حتی با شنیدن صداش از خود بی خود میشی...

از وقتی رفتیم مسافرت کم کم واسه منم دست و پا میزنی و احساسات نشون میدی..

از مسافرت به اینور مامان سارا رو هم خیلی خوب میشناسی...

از بین همه عاشق دایی حسن مهدی و خاله اکرم هستی..

وقت کنارت میشینم و دورت بالنج میزارم بدون کمک نیم ساعت میشینی اما همینکه میرم اونور زود میفتی..

اونقدر بهم وابسته شدی که حتی دستشویی هم نمیزاری برم.نمیتونم به کارهای خونه برسم.بزور به کارهام میرسم اونم همش گریه میکنی..

خوابیدنت توی روز کلا قطع شده و شبها هم بهتر از گذشته میخوابی اما دیروقت میخوابی و زود بیدار میشی..

توی روروک هم چند دقیقه اول بازی می کنی اما بعدش هی میخوای بیای بغلم.

میری جلوی اتاقت وای می ایستی و سعی میکنی بری اونجا که نمیتونی...

تو لیوان آب خوردن رو دوست داری...

غذا خوردنت هم از یک قاشق به دو قاشق رسیده..خدا رو شکر

کل دکوراسیون خونه رو عوض کردم تا شما راحت با روروکت بری اینور و اونور..

هنوز غلت نمیزنی و هر دو روز یکبار اونم یکبار از پشت به شکم میفتی..هنوز سینه خیز نمیری..

هنوز نمیتونی پاهاتو به دهنت برسونی..

عاشق چراغ های رنگی هستی..

عاشق گوشی موبایل و بی سیم خونه و کنترل تلویزیون هستی..

وقتی چیزی رو بهت نمیدیم یا ازت میگیریم کلی گریه میکنی..

ماشاالله خودت با کنترل شبکه ها رو عوض میکنی و بعد از اینکه دکمه رو زدی سرتو بلند میکنی ببینی تصویر عوض شده یا نه..

هرچیزی میگیری دستت محکم پرتش میکنی و بعد میخندی..

هر کی بغلت میکنه.شما هم فوری بغلش میکنی و صورتتو میچسبونی به صورتش و با لبهات صورتشو خیس میکنی..

وقتی از خواب بیدار میشی اگه منو نبینی قشقرق بپا میکنی..

هر روز واست سوپ تازه و فرنی بابایی و من عاشقتیم....

اینم توی هواپیما بهت دادن

اینم از نوتلا خوردنت البته واقعا نمیخوری ها ..الکی به سر و صورتت مالیدم و عکس گرفتم

اینم از لباسهیی که واست خریدیم