علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

واکسن شش ماهگی و تولد پسرخاله امیر علی عشق من

1393/9/9 18:16
نویسنده : مامان مرضیه
1,144 بازدید
اشتراک گذاری

سلام..عشق من پسر من...نفس من...♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

روز 5آذر صبح ساعت 10:30بردیمت بهداشت با بابایی..تو راه کلی آیه الکرسی واست خونده بودیم.و بعد تو بهداشت قد و وزنت کردن...8کیلو وزنت شد و 69 قدت ...خدا رو شکر که یک کم وزن گرفتی...بعدش گفت ببرش و آماده اش کن تا واکسنشو بزنن.بابایی بغلت کرد و برد واسه واکسن..آخه من هم طاقت ندارن و هم ترسیدم وقتی من اونجا باشم ازم بترسی و دیگه شیر نخوری.خلاصه با زدن واکسن جیغت بلند شد.از هر دو پاهات زدن.قربون پاهات بشم.بعدش من اومدم تو اتاق و بغلت کردم.چشماتو بسته بودی واشکات داشت میریخت.دل من و بابایی کباب شد..هر دو مون اشک میریختیم.بعدش اومدیم بیرون و تو ماشین نیم ساعت گشتوندیمت و بهت شیر دادم و بعد اومدیم خونه. کمی بازی کردی و بعد رو پاهام خوابیدی.قبل رفتن به درمونگاه بهت قطره استامينوفن داده بودم و وقتی رو پاهام بکدی حدود سه ساعت بعدش یکبار دیگه دادم...آروم خوابیدی و بعد از نیم ساعت بیدار شدی و یکبار پی پی کردی و بعدش کلی بازی کردیم و کمی فرنی خوردی البته با سرنگ....

بعدش تو کالسکه گذاشتمت و تو خونه گشتوندمت و خوابیدی و تا ساعت 6 خوب بودی بعد از اون بدجور تب کردی و گریه کردی آخه پات خشک شده بود..قربونت بشم....با اسباب بازی ها سرگرمت کردم و بعد بهت شیر دادم.البته باید بگم از صبح هی کمپرسور یخ میذاشتم رو پات اما بازم خشک شد..

بعد بهت شیاف زدم و بعد رو پام خوابیدی..پاهام داشت میشکست اما فدای سرت.... وای عصر ساعت 6 بود که دردهات شروع شد. ای خدا چشمای نازتو میبستی و گریه میکردی و پات خشک شده بود. تا ساعت ده شب با هر زحمتی به وسیله ی اسباب بازی هات سدت گرم شد و هر از گاه گریه کردی اما از ده شب تا سه شب یکسر گریه کردی.هیچ جوری نمیتونستم آرومت کنم.کمرم داشت میشکست.بابایی خواب بود و قرار بود از ساعت 3 تا صبح اون نگه داره که ساعت سه شما رو پام خوابیدی و من کمی نشسته خوابیدم.دلم نیومد بابایی رو بیدار کنم.بعد از 4تا 6بازم دردسر ولی از 6تا8 خوابیدی رو تخت و منم نصفه نیمه خوابیدم.حواسم به شما بود.8 بیدار شدی و دوباره جیغ و داد و گریه تا اینکه نزدیکهای ساعت دو به زور دارو و توی کالسکه خوابت برد.

 

 

بابایی از سرکار اومد و واسم ناهار خرید و دوباره رفت.منم باهزار مصیبت واست سوپ پختم.

بعد از یکساعت بیدار شدی و باز جیغو داد که بزور شیر دادم کمی آروم شدی و باز خوابیدی...وای روز دوم که از صبح تا شب جیغ و داد و گریه...کمرم شکست اما فدای سرت....اما شب دوم اصلا نخوابیدی...قدبونت بشم تا صبح فقط ایستاده بغلم بودی و دیگه از حال میرفتم و روز سوم که جمعه باشه وای صبح اونقدر گریه و بی تابی کردی که نگو..مجبور شدیم لباس زیاد تنت کنیم و بپیچیمت تو پتو و ببریمت بیرون...راستی بازم از شیرم قهر کردی..و حتی تو ماشینم نمیخوری دیگه.بعد اینکه کمی گشتوندیمت رفتیم خونه ی مامان سارا ..بیچاره مامانم هم شونه اش درد میکنه واسه همین جای اینکه کمک حالم باشه من با اون بچه کارهاشو کردم و از شانسم خاله فاطمه با مادر شوهرش بیخبر اومدن ناهار.با اون خستگی واسه اونا ناهار پختم و کلی کار.بعد از ظهر هم خواستم برم خونمون که مامان نذاشت و بعد دوباره شام پختم و کلی کار.شما هم اذیت شدی اما بازم هرکاری کردم شیرنخوردی و بزور کمی بهت فرنی دادم.و بعد بابای من دید که من دارم از حال میرم کمی شما رو تو بغلش بازی داد و شما خوابت برد و بعد از اینکه خوابیدی تو خواب شیر خوردی آخه باباجون تنهاکسی هست که شما رو میتونه بخوابونه.بعد رفتیم خونمون.

 

.وای تا صبح نخوابیدی و روز شنبه که چهارمین دوز از واکسنت میشد.بازم بیحالی و دیگه دارم دق میکنم.خدا کمکمون کنه...امروز کمی بهتری و روز یکشنبه است..کلی با هم بازی کردیم تو خونه

 

ای خدا کمکم کن.....بهم قدرت و صبر و لیاقت بده تا این فرشته کوچولو رو خوب بزرگ کنم و تربیتش اونطور باشه که تو میخوای....خدایا کمکم کنید..

اینم عکسهای آزمایشت و تست بینایی که چند وقت پیش گرفتیم...

 

راستی بابا واسه یک سفر کاری میخواد بره کیش و قشم و ما هم باهاش میریم..به به محبتزیباخندونکو اونجا هواش گرمه و حال میده واسه خرید و گردش..انشالله دوشنبه میریم و شنبه برمیگردیم..آرام

 

 

اینم عکسهای تولد امیر علی جون 3 آذر ماه که 2 سال تموم میشد و اینکه تو خونه ی مامان سارا گرفتیم..بخاطر ماه محرم خیلی ساده برگزار شد...عشق خاله عاشقتم...محبتبوسبوسبوس

 

اینجا هم از سمت راست دختر خاله ثمین و بعدی ثنا که بچه های خاله زهرا هستن..و امیرعلی بچه ی خاله فاطمه و اون ته تقاری و کوچیکه عشق مامان علی هست

 

 

 

 

اینجا هم اون آقا پسر بزرگ که علی بغلشه دایی حسن مهدی که عشق منه و اون یکی آقا پسر محمدمتین جون پسر خاله زهراس...

 

 

♥♥♥♥♥ ♥★★★★★★★ راستی دوستان پسر من نه غذا میخوره و نه غلت میزنه فقط دوبار از پشت به شکم افتاد و دیگه تکرار نکرد منم تمرین میدم اما جواب نمیده...نه هنوز میشینه و نه سینه خیز میره و علاقه هم نشون نمیده..هیچ چیزی اونقدر براش جذابیت نداره که بخاطرش حرکت کنه.حتی روروک هم خوب نمیرونه..خیلی نگرانم.خوابشم کمه...از هر صدایی میترسه..خیلی نگرانم..کمکم کنید..دلداری ندادید ها فقط نظر بدید لطفا
پسندها (2)

نظرات (14)

دنیا
9 آذر 93 19:30
fadaye oon khandehat besham man
مهزاد مامان عرفان
9 آذر 93 19:53
سلام عزيزم از شانس تو و علي واكسنشو سخت گذرونده. عرفان اينجوري نشد فقط يه ذره شب تب كرد كه با استامينوفن برطرف شد تازه من اصلا پاشو كامپرس نمي كنم. هيچوقت نشده پاش درد بگيره يا خشك بشه. ماماني اشالله پسرت بزرگ ميشه و دوماد ميشه و نوه دار ميشي و تلافي اذيتهات ميشه. مادري يعني همين. عزيزم عجله نكن براي نشستنش كه هنوز مونده عرفان 6 ماه تموم بود تازه با كمك مي نشستو الان خيلي خوب ميشينه اما گاهي ذوق مي كنه كه مواظب ميشم نيفته. عزيزم سينه خيز رفتنش هم دير نيست. تازه به ژنتيك هم بستگي داره. مثلا دخترعموهاي عرفان بعد از تولدشون دندون دراوردن. عرفان هم فعلا خبري از دندونش نيست. در ضمن پسرت قد بلند و سنگين وزنه. عرفان 6 ماهگي 7 كيلو بود و تازه 7 ماهگي قدش 67 هست. اينا همه دخيل هستن. مهم اينه كه تنش سالم باشه گلم. ولي پسرت خيلي ناز شده نسبت به اونموقع كه با عرفان عكس انداخته و شيرين هم شده. نگران نشو ماماني
مهزاد مامان عرفان
9 آذر 93 19:59
راستي ميدوني چيه؟ علي بغلي شده براي همين اذيتت ميكنه. عرفان هيچوقت بغلم نخوابيده. خواب توي كالسكه چه صيغه اي هست دختر؟ خودت اذيت ميشي ها! چون داره بزرگ ميشه سنگين ميشه بعدا برات سختتر ميشه. يكم دلت رو قرص و محكم كن و بزار يخورده بازي كنه و خسته بشه. خب گريه كنه چي ميشه؟ بزار خودش بخوابه/ دختر چرا موقع واكسن زدنش گريه ميكني. من هيچوقت همچين كاري نمي كنم. تازه موقع ختنه اش هم بيصدا اشك ميريختم. چون ميدونستم از گرسنگي داره وحشناك گريه ميكنه.طوريكه وقتي بهم تحويل دادن از گريه چشماش باد كرده بود و له له ميزد. اما هيچوقت نميزارم اشكامو ببينه. پسر بايد مرد بار بياد
مامان بهراد
9 آذر 93 23:19
سلام عزیزم . الهی که علی جون اینقدر اذیت شده و مامانیش اینقدر خسته . خسته نباشی . 6 ماهگیش هم مبارک . برا کارای علی جون عجله نکن بچه ها با هم متفاوتن فقط باهاش تمرین کن مثلا به پهلو بزار در شرایط غلت زدن . خیلی هم علی جون رو بغلی نکن مهزاد جون راست میگه بزار بازی کنه خودش خسته شه بخوابه . ایشالا همه چی درست میشه. علی جون رو ببوس.
مامان مهنا
10 آذر 93 1:24
عزیزم بچه هاخیلی فرق دارن خیلیاشون اصلاغلت نمیزنن دخترجاری من 7ماهشه ولی حتی نمیتونه به پهلوبخوابه علی جون یهوراه میوفته من خیلی ازبچه هارودیدم که 4دست وپانمیرن نگران نخوردنش نباش وزنش که خوبه پس من چی بگم که مهنای روزاصلاسمت سینم نمیادووزنم نمیگیره.روش حساس نشو وبزارخسته بشه خود میخوابه به زورنخوابونش وموقع غذاخوردن سرش روگرم کن بعدشم بهش آب بده
♥ مامان معصومه ♥
10 آذر 93 2:43
سلام انشالله تولد دو سالگی علی رو بگیری خوش به حالتون دارین میرین مسافرت راستی با چی میرین? بووووووس
مامان الیار
10 آذر 93 8:57
مرضيه جون واقعا خسته نباشي خيلي اذيت شدي. انشالله علي جون بزرگ مي شه و جبران مي کنه. عزيزم اصلا نگران نباش هنوز علي جون تازه 6 ماهشو تموم کرده هنوز واسه سينه خيز رفتن و نشستن خيلي زوده اليار درست تولد 7 ماهگيش تونست جلو بره. بچه ها با هم متفاوتن.راستي عزيزم شير خشک رو امتحان کردي؟ ماشالله خوب وزن گرفته و هر روز ناز و خوشگلتر مي شه. قربونش برم. بوووووس
مامانی
10 آذر 93 11:29
سلام عزیزم خواهر زاده من ، نیکی خانم، همسن علی شماست. بر عکس خواهر بزرگش هنوز تو رورورک نمی شینه و ترجیح میده تو بغل باشه، دکتر بهشون گفته مشکلی نیست. نگران نباش، به نظر من علی جون مشکلی نداره، یه کم صبر کن.
ترنم
10 آذر 93 14:39
سلام عزیمز خدا قوت مامان زحمت کش تولد پسر خاله هم مبارک عزیزم بچه ها تو شش ماهگی تازه میشینن چه توقعی داری همه بچه ها هم مثل هم نیستن مثلا امیر مهدی من برا همه ذوق میکنه ولی فقط برا آدما و حتی به جغ جغش هم علاقه نشون نمیده البته تلوزیون رو هم دوست داره و وقتی نگاه میکنه ساکت ساکت میش
رضوان
10 آذر 93 19:53
اینروزام تموم میشه...ان شاا.. که زودتر اروم میشه پسر طلا
مينا مامان اميرعلي
12 آذر 93 14:37
الهي عزيزم چقدر اذيت شدي.... ايشالله بزرگ كه شد عوض همه كارات رو درمياره... موفق باشي
مامان فدیا
15 آذر 93 12:33
عزیزم ماشالا خیلی پسمل نازو بانمکی دارید با اون خنده های قشنگ بعضی بچه ها واسه واکسن اذیت میشن خدارو شکر ادرین حتی تب هم نکرد اما همه این روزا میگذره بجاش خداروشکر وزن گیریش عالی بوده پسر خوبت
مامان محمد پارسا
18 دی 93 0:58
ماشاالله به گل پسرتون خیلی بامزست براش اسفند دود کن مامان مهربونش