هفت ماهگی
سلام.و صد تا سلام.با چند روز تاخیر بخاطر اینکه اونقدر پسرم شلوغی میکنی که نگووو و مجال سر خاروندن ندارم...هفت ناهگی ات مبارک...بالاخره وارد ماه هشتم شدیم.یک دی شما وارد هشت ماه شدی...یکم دی مصادف با شب یلدا و وفات پیامبر بررگ اسلام بود واسه همین ما یلدا نگرفتیم و منتظر شدیم ماه صفر تموم شد و یکم ربیع الاول که روز سه شنبه گرفتیم...خودم کلی چیز درست کردم البته شما نمیزاشتی و بعد مامان سارا جون اینا هم اومدن خونه ی ما و واست یلدا و هفت ماهگی و کریسمس گرفتیم.نتونستم کاملا سنگ تموم بزارم آخه نمیزاشتی...اما بدم نبود خوب بود...اینم عکسهاشحالا بگم از کارات که خیلی شلوغ شدی..با روروک کل خونه رو میگردی .فعلا خبری از سینه خیز یا غلت زدن نیست.اما خیلی باهوشی کل انرژی ات را صرف هوشت میکنی...یک سرماخوردگی جزیی شما و من و بابایی داشتیم که برطرف شد..28 آذر جمعه بابایی با دوستش محمد رفته بودن بانه...از اونجا واست یه تیوپ و چراغ خواب شلمن و سگ دریایی خریده..دستش درد نکنه...روز اربعین و 29 و 30 صفر مامان سارا روضه داشت که قبول باشه....هر روز بیشتر شیرین تر میشی...اشتهات همچنان کمه....چند روزه بهت زرده ی تخم مرغ میدم انشالله که خوشت اومده باشه...خیلی نازی...خیلی شیرینی...عشق منی....دنیامی...تنها کس منی..مونس تنهاییهام...چراغ خونمون....وجووودمی..عاشقتم پسرم....تازگی ها بعضی کلمات منو تکرار میکنی و هر کاری من یا بابایی میکنیم تکرار و تقلید میکنی...فدات بشم.شبها با چراغ خواب شلمنت بازی میکنی و کمی صورته منو بغل میکنی و بعد میخوابی...عاشقتم...خیلی زورگو شدی...فداتم...خیلی کنجکاوی و هر کاری من میکنم زودی تقلید میکنی..هر چیزی دستم میگیرم اونو میخوای همش میخوای با لیوان و قاشق من غذا بخوری...ای فدای تو بشم...عاشقتم...این هفته اکثرا بیرون غذا خوردیم و البته واسه شما غذای خونگی میدم.عاشقتم....با خاله اکرم و دایی حسن مهدی بدجور اخت شدی...عاشق بابایی هستی..بدجور وابسته اش شدی...با دیدنش بال در میاری..خوب فدات بشم بوووووش
..خوب فدات بشم بوووووش
عکسهات تو ادامه ی مطلب