علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

سومین سونوگرافیت ۱۳۹۲/۹/۲۹

1392/9/29 11:31
نویسنده : مامان مرضیه
343 بازدید
اشتراک گذاری

اتفاقها تا سومین سونوگرافیت..٩٢/٩/٢٨

 

 

عزیزم ....هر روز واسه من و بابایی قد یک سال میگذره ...خانم دکتر واسه ۲۷ آذر نوشته سونوگرافی اما من و بابا طاقت دوریتو نداریم و میخواییم زود بزرگ شی و بیای پیشمونniniweblog.com..عزیزم ویارم خیلی خیلی زیادتر شده ..هفته های ۱۲ تا ۱۷ رو به سختی گذروندم ..گاهی خود بخ خود گریه میکردم ..گاهی دلم میگرفت..گاهی مثل دیوونه ها ساعت ها باهات حرف میزد..و اینکه از قبل بارداری از روی کتاب ریحانه ی بهشتی اعمال قبل بارداری و بارداری رو انجام میدم..واسه هر ماه چیزهای متفاوتی نوشته...گلم خیلی مشتاق روز سونوگرافیت بودیم...niniweblog.comهمه ی خاله هات و دایی و عموت و فامیلها مشتاق اومدنتن و اینکه بدونن جنسیت تو چیه که دایی و عموت و پسر خاله ات و دوخاله هات  و شوهر خاله ی بزرگت و دوستام و بابات میگفتن تو پسری و من و مامان بزرگ سارا و دختر خاله ات و شوهر خاله ات امیدمیگفتیم دختری..حتی امید آقا با زنجیر واسم فال ابوعلی سینا گرفته بود که تو دختر شده بودی..آخه اکثرا واسه فامیلامون درست از آب در اومده بود..من و بابایی نمیدونستیم تو مغازه ها دنبال وسایل دختر باشیم یا پسر..البته من ۵ بار خواب دیده بودم تو پسری و دوبارم دیده بودم دختری...باباتم همش خواب میدید تو دختری که یکبارم خواب پسربودنتو دیده بود..نازم  یکی دوستام که اونم باردار بود به اسم خاله فریبا که نی نی اش ۱۷ روز از شما بزرگتره میگفت حرکاتشو میفهمم ..اما من نمیفهمیدم و گاهی حس میکردم یک نبض تو شکمم میزنه تا اینکه ۹ آذر تو ۱۶ هفتگی من کامل مثل ضربه حرکاتتو فهمیدم ..روز شنبه بود کمی هم با بابایی حرفم شدهخ بود که تو با ضربه هات آرومم کردی...و اونجا بود که حس مادریم گل کرد و شروع کردم به گریه.... باورم نمیشد که چیزی تو شکمم هست که نی نی منه..پاره ی تنه منه...ادامه ی بابا و مامانشه...

عزیزم تا روز سونوگرافیت خیلی اتفاقها افتاد یکیش اینکه تو تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۱ من احساس کردم که شما تکون نمیخوری و مردم از نگرانی آخه یک روز بود تکون نخورده بودی و زیر شکمم درد میکرد و چون روز پنج شنبه بود سریع رفتیم بیمارستان ۲۹ بهمن که بعد از یک ساعت صف بالاخره نوبت من شد و با کلی سختی صدای ضربان قلبتو که خیلی آروم میزد شنیدیم و نگو شما خواب بودید niniweblog.comو من نمیدونستم و آبم بهتون کم میرسیده..بعد دکتر اونجا ازم آزمایش گرفت که کمی عفونت تو ادرارم بود که دارو نوشت و گفت باید روزی بیست لیوان مایعات بخوری...اما من حتی یک لیوانم نمیتونم بخورم چون تهوع دارم اما بخاطر تو میخورم وای ی یniniweblog.com

 

 

سومین سونوگرافیت

 

 

 

 

بالاخره روز موعود فرا رسید و همه با اس ام اسهاشون و زنگهاشون منتظر معلوم شدن هویتت بودن...از صبح رفتم خونه ی مامان سارا تا زودتر وقت بگذره و ساعت ۶ عصر بشه...بالاخره با هزار مصیبت ساعت ۶ شد و من با وضو به همراه بابا حسن رفتیم سونوگرافی دی...که بعد از یکساعت انتظار دوباره رفتیم  به همون آقا دکتره مهربون و اونم شروع کرد به سونوگرافی ....پای نمیدونی چه حالی بودم دعا میکردم که سالم باشی...niniweblog.comniniweblog.com ....آقای دکتر با دقت تورو بررسی کرد و همون اولش گفت ماشالله خیلی شلوغه و خودشم بچتون پسره....niniweblog.comکه هی ورجه و وورجه میکنه....وای من و حسن واسه سلامتیت و فهمیدن جنسیتت خیلی خوشحال شدیم...نفسم...باورم نمیشد که شما پسر باشی..اونم یه پسر شلوغ..حتما داری الان بهم میخندی.niniweblog.com...آخ گل پسرم....بابات چه کیفی میکرد...بابات ازت کلی فیلم گرفت ..آقای دکترم کل تن نازتو و اجزای داخلی بدنتو بهمون نشون داد و ما کلی دوق کردیم که سالمی ...آخ قربون دستات و پاهات و قلبت که تند تند میزد بشم من........بالاخره دکتر با صد در صد اطمینان گفت پسری اونم وسر پر جنب و جوش که احتمالا از الان اونجا داری ورزش میکنی که اینقدر ضربه میزنی بهمniniweblog.comniniweblog.com...از سونو گرافی که اومدیم بیرون دیدم به گوشیم کلی پیام اومده و کلی زنگ خورده که به همه خبر دادم که سالمی و پسری...و بعد رفتیم شام خونه ی مامان سارا و اونا هم کلی با دیدن فیلم سونوگرافیت هیجان زده شدند مخصوصا داییت ...خدایا شکرت بالاخره انتظارها سر اومد و من و بابا حسن فهمیدیم که داریم صاحب شاهزاده میشیم...

اینم عکس سومین سونوگرافی پسمل مامان

 

سونو۳

۳

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)