علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

پسرم وقتی تکونهاتو حس نمیکنم خیلی نگران میشم..

1392/10/3 18:33
نویسنده : مامان مرضیه
267 بازدید
اشتراک گذاری

 

شب یلدا خونه ی مامان سارا بودیم و بابا حسین خیلی واسه سلامتیت دعا میکرد و ما هی صلوات میفرستادیم..مامان سارا هم مثل هر روز سر نمازهاش دعات میکنه....عزیزم شب یلدا کنار خانواده خیلی بهمون خوش گذشت...یلدا

divider ~ hearts

 

اما از وقتی با بابا حسن برگشتیم خونه تو دیگه حرکت نکردی ..گفتم شاید خسته ای اما فرداش هم باز تا شب هر کاری کردم تکون نخوردی و حتی شبم تا صبح تنهایی بیدار موندم و فقط چیزای شیرین خوردم  و به چپ خوابیدم تا بلکه حرکت کنی اما نکردی دیگه از نگرانی گریه میکردم..اونقدر به خدا التماس میکردم که سالم باشی که نگو...صبح وقتی بابایی بیدار شد و از وضعیتت خبردار شد سریع رفتیم دکتر..اما از شانس ما روز اربعین حسینی بود و همه جا تعطیل بود و ما رفتیم  به بیمارستان الزهرا ..که اونجا خانم دکتر نتونست صدای ضربان قلبتو بشنوه که این باعث نگرانی بیشترمن و بابات شد و بعدش به سونوگرافی شکلک های محدثهبیمارستان فرستادنمون..حدود یک ساعت و نیم تا اومدن دکتر رادیولوژیست صبرکردیم ..خدا میدونه واسمون چند سال گذشت..بابایی واست یاسین میخوند و منم  آیت الکرسی میخوندم و هی دعا میکردم و هردومونم صبحانه نخورده بودیم...و از اونطرف هم تو خونه ی مامان سارا مراسم بود و باید میرفتیم اونجا..مامان سارا و خاله هات همشون نگرانت بودند مدام زنگ میزدند و دلداریم میدادند..من و باباتم هی نذر میکردیم که سالم باشی و یکی از نذر هامون اینکه یک بسته خرما تو مراسم اربعین پخش کنیم ...عزیزم بالاخره دکتر اومد و من نفر اول بودم که رفتم تو....دل تو دلم نبود که با گذاشتن دستگاه سونوگرافی روی شکمم صدای قلبتو شنیدم و یک نفس راحت کشیدم ......آخ مامان قربونت بشه ...نمیدونی چه حالی بودم با ذوق اومدم بیرون و به بابات خبر دادم ..کلی خدارو شکر کردیم....و رفتیم خونه ی مامان سارا که به اونا هم گفتیم اونا هم شاد شدند...اما تو هنوز تکون نخورده بودی تا اینکه تو مراسم همه با هم یاسین میخوندیم که منم میخوندم و تو شروع به حرکت کردی..آخ که چه شاد شدم ..نمیدونی چه لذتی ذاره..نمیدونی مادر یعنی چی..حالا بیشتر قدر مادرمو میدونم...دیروز اربعین بود و وقتی دیشب خسته اومدیم خانه و خوابیدیم  و صبح قبل از بیدار شدنم بابایی میره سرکار..و من توحسرتش میمونم..دلتنگش میشم اما نمیدونم چرا نمفهمه دلتنگیمو...منم دلتنگیمو با قهر و قیافه از خود دور میکنم...آخه دیشب خیلی به بابا ت نیاز داشتم اما از ساعت ٨ دوست بابات اومد و شب ساعت ١١و هم گذشته بود رفت و من تنها مونده بودم امروزم که از صبح رفته بود و ساعت ٣ ظهر اومد و بعد از اومدن با دیدن اخمهای من که از دلتنگی بود ناراحت شد و طبق عادت تلوزیون رو روشن کرد و نشست پای فوتبال و تیم تراکتور با مس کرمان بازی داشت اونو دید..منم که نتونستم حتی حرفمو و منظورمو به بابات بفهمونم بینمون دلگیری پیش اومد و الان من اومدم تو اتاق و دارم خاطراتتو مینویسم و باباتم داره فوتبال میبینه..نمیدونم چرا کمتر واسم حوصله داره...با اشک اینا رو مینویسم..آخه من بیشتر از قبل به بابایی نیاز دارم اما اون حتی حرف زدنهامو هم بزور گوش میده...تنها دلخوشیم تویی پسرم..سبحانم از صبح تونقدر بهم لگد و مشت و کله زدی که نگو...خیلی خوشحالم و شادم..تو فرزند منی..همخون من..از من هستی..ادامه ی خودمی...خون من تو رگهاته پسرم..خیلی منتظرم تا اردیبهشت بشه و بیای بغلم.

animated gifs of weaponry - Baby and mother..قربونتم...کاش بغلم بودی...مادر فدات بشه..راستی من بابایی رو خیلی دوست دارم عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیو عاشقشم اما نمیدونم چرا شیطون بینمون اختلاف میندازه و چرا بابات کم حوصله شده...

 

اینم عکس سونوگرافی که رفتم..

 

 

s,k,

pic

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)