علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

سفر کاری کیش 21 فروردین

روز جمعه ساعت 1 شب ما به سمت تهران حرکت کردیم و از اونجا ساعت 1 روز جمعه پرواز کردیم به سمت کیش و بابای بابا هم با ما بود...تو راه تبریز تهران من شب رو رانندگی کردم که کلی بابای بابا خوشش اومده بود.البته چون اون اولین بارش بود میدید زیاد ذوق کرده بود وگرنه من که عادت دارم.خلاصه توی کیش هتل شایگان رفتیم که 5 ستاره بود و عالی بود..کلی گشتیم و خوش گذروندیم..اونجا بابای بابا خیلی مهربون شده بود آخه تنها بود و اون.. باهاش نبود واسه همین مهربون بود...خوب پسرم من رفتم غواصی و جت اسکی و کلی تفریحات دیگه و بابایی هم همین طور رفت غواصی...عزیزم پارک دلفین ها رفتیم که عالی بود...فوق العاده بود...کشتی آکواریومی و تفریحی و کلی جای دیگه..تو هم که فقط دلت م...
9 ارديبهشت 1394

سفر شمال تو تعطیلات عید و سفر دعوتی امام رضا به مشهد و 13 بدر

عکسها تو ادامه ی مطلب   ما 3 فروردین به سمت شمال حرکت کردیم و روز اول رو توی انزلی موندیم و فرداس راهی رامسر شدیم تو رامسر سوار تلکابین شدیم..لب دریا رفتیم خلاصه کلی خوش گذشت و شب سوم تو محمود آباد موندیم و شب چهارم رو توی بابلسر موندیم ..خیلی خیلی خوش گذشت.. بعدش که میخواستیم برگردیم مامان سارا زنگ زد گفت ما داریم از قم به سمت مشهد میریم اگه شما هم میایید از شمال حرکت کنید..خلاصه بابایی و منم قبول کردیم و رفتیم.و خدا رو شکر چند روزم مشهد بودیم که خیلی خوش گذشت..اینبار نسبت به دفعه ی قبل کمتر اذیتم کردی ..و اونجا رفتیم دیدن دوست وبلاگی ات حسام جون که واقعا خیلی مهمون نواز و مهربون بودن.و تو مشهد هم کلی زیارت کردیم.زیارتت...
9 ارديبهشت 1394

اولین چهارشنبه سوری و عیدت مبارک علی جونم ..پسرم

پسرم...با تمام وجودم تبریک میگم..ببخش که دیر شده..اما بالاخره آپ کردم..عزیزم بخاطر شما امسال من فانتزی درست کردم هفت سینمو...شما سر تحویل سال خواب بودی...فدات شم       اینم عکس چهارشنبه سوری ات تو خونه آتیش درست کرده بودم از اسپند...از آتیش پروندیمت و بابا واست بخاطر سنتی که هست آینه کوچیک و یه بساه اسپند خریده بود و کیکم خریده بود...منم تزیینات کرده بودم ..آجیل چهارشنبه سوری هم عالی بود   اینم عکس هفت سینت       لحظه ی تحویل سال و دعای سال 1394 ساعت 2 و 15 دقیقه و 10 ثانیه روز شنبه 1 فروردین 1394 هجری شمسی مطابق 30 جمادی‌الاولی 1436 هجری قمری و 21 مارس...
9 ارديبهشت 1394

عکسهای 9 الی 10 ماهگی و جشن دندونی

سلام بر پسرم..ببخش پسرم.خیلی شرمنده ام که اینقدر دیر اومدم و عکسهاتو گذاشتم..آخه واقعا خیلی شلوغ شدی و فرصت سر خاروندن ندارم.. امروز اومدم تا عکسهاتو بزارم..اول عکسهای 9 ماهگیتو و بعد عکسهای دندونیت که دندونت بعد از چند ماه عذاب تو 27 بهمن در اومد و من 7 اسفند واست دندونی گرفتم و واسه اونایی هم که دعوت نکرده بودم آش دندونی فرستادم..پسرم فدات بشم ..همه ی تزییناتو من با عشق برات درست کردم.مبارکت باشه.تا یادم نرفته بگم واسه چندتا از دوستای وبلاگی ات هم من تم تولد درست کردم.مثل نگار و محمد سجاد و..     خوب بریم سراغ عکسها. از 9 ماهگی تا عید ...تو ادامه ی مطلب       این عکس اول کنسرت گروه 7 و کنسرت بابک...
7 ارديبهشت 1394

آخرین پست سال 1393

    این عکس همین الان کرفتم...الان خوابی و من دارم واست مینویسم..پسر عزیزم       سلام.پسر عزیزتر از جانم...عشقم..قلبم..روحم.ساعتهای پایانی ساله و خیلی خوشحالم که باهمیم و تو فرشته ی کوچولو کنارمایی... خدایا هزاران هزاران مرتبه شکرت...خدایا شکرت را چگونه بجای آورم. پسرم اولا ببخش که کم لطف شدم و پست نمیزارم برات .عکسهای 9 ماهگی و جشن دندونیت مونده.. انشالله جبران میکنم..پسرم پارسال این موقع شما تو دلم بودی و چون احتمال زایمان زودرس داشتم خیلی نگران و ناراحت بودم.خونه ی مامان سارا بودم.واقعا دعامیکردم که زود زمان بگذره تا هم تو نیمه ی دوم نشی و هم زود بزرگ شی...اما زمان نمیگذشت..وای بعدا مفصل مینویس...
29 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام.سلام صد تا سلام به دوستهای گلم و پسر ماههم... از روز اول بهمن بگم که خیلی اتفاقها این ماه افتاده... اولش رفتنمون به کنسرت بابک جهانبخش ...دومین رفتنمون به راهپیمایی 22 بهمن.و سومین رفتن به کنسرت رامین غزنوی و چهارم رفتن من به تنهایی و رفتن بابایی به تنهایی به کنسرت گروه هفت..هر کدوممون یکروز نگهت داشتیم تا اون یکی بره کنسرت.. سرماخوردگیت از 23 بهمن سروع شد..روز 22 بهمن من فکر کردم دندونت در اومده.آخه ده روز بود شیر نمیخوردی ..از 12 بهمن شیر نمیخوردی بدجور ناراحت بودم.تو سینه ی دختر داییم فهیمه و خاله زهرا و مامان سارا رو میخوری درصورتی که دختر فهیمه سینه ی منو نخورد و به قیافه ام نگاه کرد و شناخت من مامانش نیستم واسه همین نخورد و ...
2 اسفند 1393

8 ماهگی علی جون و اتفاقات یک ماه اخیر

   پسر زیبای من و سلام به دوستای وبلاگی..این روزها اونقدر مهمون میاد خونمون و اونقدر علی شلوغی میکنه که مجال نمیشه بیام تا براتون بنویسم....   شما 1 بهمن هشت ماه تموم شدی و وارد نه ماهگی شدی..به همین مناسبت یه ژله بستنی خوشمزه واست درست کردم ..اون شب مهمونم داشتیم دوست بابایی با خانواده اش از ارومیه اومده بودن که شام رفتیم رستوران جلالی تو ولیعصر..خوش گذشت و بعد شام هم خونه ژله بستنی خوردیم   تو این یک ماه خیلی شلوغ شدی..ماشالله دنیا رو بهم میریزی.ماشالله خودت میشینی اما گاهی خودتو رو به جلو پرت میکنی و با صورت میخوری زمین... از پشت به شکم میفتی و شکمتو از زمین جدا میکنی و تقلا میکنی که بری اما...
2 بهمن 1393