علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

بدون عنوان

1393/12/2 1:36
نویسنده : مامان مرضیه
453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.سلام صد تا سلام به دوستهای گلم و پسر ماههم...

از روز اول بهمن بگم که خیلی اتفاقها این ماه افتاده...

اولش رفتنمون به کنسرت بابک جهانبخش ...دومین رفتنمون به راهپیمایی 22 بهمن.و سومین رفتن به کنسرت رامین غزنوی و چهارم رفتن من به تنهایی و رفتن بابایی به تنهایی به کنسرت گروه هفت..هر کدوممون یکروز نگهت داشتیم تا اون یکی بره کنسرت..

سرماخوردگیت از 23 بهمن سروع شد..روز 22 بهمن من فکر کردم دندونت در اومده.آخه ده روز بود شیر نمیخوردی ..از 12 بهمن شیر نمیخوردی بدجور ناراحت بودم.تو سینه ی دختر داییم فهیمه و خاله زهرا و مامان سارا رو میخوری درصورتی که دختر فهیمه سینه ی منو نخورد و به قیافه ام نگاه کرد و شناخت من مامانش نیستم واسه همین نخورد و منم دلم شکست که چرا پسر من منو نمیشناسه و سینه ی دیگران رو میخوره..چند روز افسرده شدم.خلاصه بعدا فهمیدم 22 بهمن تو دندون در میادردی بلکه کم مونده بود دندونت در بیاد تا اینکه 28 بهمن بود روز سه شنبه که دیدم دندون سمت راست پایینت در اومده و دندون سمت چپ پایین هم بعد از 4 ساعت اختلاف از اولی در اومد.حالا فهمیدم چرا چند شب بود اصلا نمیخوابیدی و تب داشتی..فدات بشم دندونات مبارکه..بالاخره دندون دار شدی....فدات بشم.انشالله بقیه اش راحت در بیاد...

عزیزم کلمه ی مامان رو وقتی شیر میخوای یا خیلی دلت هوای منو میکنه میگی فرات شم....اولین بار بهمن گفتی وقتی ظهر میخواستم بهوابونمت و بعدش سر سفره ی شام وقتی خاله فاطمه اینا خونه ی ما بودن گفتی...از خوشحالی بال در آوردم.گریه کردم و به همه خبر دادم که بالاخره پسرم مامان میگه..هدایا شکرت به آرزوم رسیدم..

الان کلمات بابا رو که روزی صد بار میگی..بعدش مامان و توپ و آپ و در در و دده و دایی و ja ja  در زبان فارسی میشه بیا بیا..و اه رو میگی...

از خودت صداهای خاص در میادی..عاشق باباتی...کای که گاهی حسودیم میشه..از25 بهمن یاد گرفتی از دیگرون خجالت بکشی و سرتو پایین بنداری د یا بپری بغلم و خودتو قایم کنی و بخندی...ای فدات بشم..بوووس

وقتی من کنسرت گروه هفت بودم شما با بابایی رفتی لاله پارک و کلی خوش گذروندی و چون اونقدر خوش گذشت دو روز بعدش باز کنسرت گروه هفت رفتم و باز با بابایی تو مغازه بودی...و روزی هم که بابایی رفت با من تو خونه بودی..فدات شم..

راستی با مامانهای وبلاگی گروه زدیم تو لاین و وایبر و کلی خوش میگذرونیم صندلی داغ و بحث و ....

15 بهمن یک ادکلن گرفتیم و رفتیم تولد دایی مختار من..آخه هم کله و هم با بابایی رابطش خوبه شکر خدا..زندایی کلی زحمت کشیده بود و شام ماهی پخته بود و کیکم خریده بود...راستی بابایی کلی واست اسباب بازی خریده از صندلی بادی تا هلیکوپتر و گیتار گربه ننه و تاپ و ...

از بین اینا تاپ رو خیلی دوست داری اولش از صندلی ترسیدی و از هلیکوپتر و گیتار هم وحشت کردی ...25 بهمن بردمت دکتر 9 کیلو بودی ولی الان خیلی لاغر کردی آخه استهات کور شده..فدات شم خیلی غصه میخورم..

خدبد عید کردم هم واسه شما و هم واسه خودم..

واسه خونه هم 3 تا لوستر و کفشم موکت کردیم..

چون 7 اسفند جشن دندونیته انشالله واسه همین خونه تکونی عید رو هم انجام دادیم خونمون شد دسته ی کل...دست بابایی درد نکنه..ممنونم که کمک کردی و از خاله زهرا و مامان سارا و دایی حسن مهدی هم بخاطر زحماتشون ممنون...

تموم لیبل ها و حتی کارت دعوت دندونیتو هودم درست کردم.

راستی دوباره خونرو کرده بودم آتلیه و کلی عکس گرفتم محشر و یکیشو زدیم رو شاسی و دادیم  بابابزرگت(بابای بابات)...

داستی دوست بابایی آقا کمیل اینا از ارومیه اومده بودن مهمونی که اویل بهمن بود و تو با دختر یکساله اش یسنی بازی کردی و کلی خوش گذشت و این رو بگم اون هفته همش مهم ن شام داشتم..خاله ستاره ام با دخترهاله خدیجه..خاله فاطمه اینا و مامان سارا و دوست بابایی آقا محمد اینا و فهیمه دختر دایی ام اینا و...

راستی 9 ماهگی ات مبارک گلم....بالاخره 9 ماه گذشت و یک اسفند شما وارد ده ماه شدی...از شانس من سه روز بود از شکم درد و کمر درد میمردم که بله یک اسفند مریض شدم ..از 44 روزگی شما به اینور مریض نشده بودم...عادت ماهانه خیلی آدمو اذیت میکنه.جکدی که کلا بدنم درد گرفت و بابایی دید دارم میمیرم و بهم دارو داد و خدایی تو کار خونه حسابی گل کاشت و از شانسم جمعه بود و خونه بود..فدات شم دنبال یک آلبومم واسه عکسهات....بعد اینکه تو آلبوم گذاشتم اونوقت ازش عکس میگیرم و میزارم تو وبلاگت...

چون مریض بودم نتونستم کیک بپزم و همون یک اسفند شام رو تزیین کردم...

 

 عزیزم عکسهاتو تو پست بعدی میزارم

پسندها (6)

نظرات (13)

پریسا
4 اسفند 93 11:22
خدا نی نی شما رو هم حفظ کنه ان شاالله به ما هم سر بزنید
گیلدا
4 اسفند 93 13:09
9 ماهگی و مرواریدات مبارک علی کوچولو
مامان خانمی
4 اسفند 93 13:11
آفرین پسر خوشگلی که اینقدر زرنگه پس من چی منم میخام بیام تو گروهتون(وایبر)
مامان الیار
4 اسفند 93 20:36
علی جونم نه ماهگی و روبش اولین دندونت مبارک عسلم.امیدوارم براحتی بتونی دندوناتو دربیاری.
♥ مامان مهیلا♥
4 اسفند 93 23:42
سلام علی ناز خاله خوبی وقتی از مامان مهربونت شنیدم مریضی خیلی ناراحت شدم انشالله زود زود خوب میشی 9ماهگیتم مبارک وهمچنین مرواریدای سفیدت
رضوان
5 اسفند 93 0:31
جیگر این پسملی...عزیزم بلا دور باشه...راستی منم میخوام بیام تو گروه وایبر و لاین
مامان نی نی
5 اسفند 93 18:40
علی جون دندونت مبارک ... حالا میتونی حسابی غذاهای خوشمزه نوش جون کنی
نیلوفر جون
5 اسفند 93 19:58
9 ماهگی و مرواریدات مبارک علی کوچولوپریودی خودتم مبارک
ترنم
6 اسفند 93 8:26
نه ماهگی مبارک دندونای خوشگلش هم مبارک من همش نگران امیر مهدی بودم چرا دندون در نیاورده وقتی یچه های نی نی وبلاگو میبینم تو نه ماهگی در آوردن کلی خویحال شدم پس پسر منم هنوز وقت داره مبارکه عزیزم عکس دندونش هم حتما بزار ببینیم
مامان رهام
15 اسفند 93 17:53
بههههههههههه چقدر خبررررررر خداروشکر همش شادی و خبر خوب بوده. علی بالام 9 ماهگیت و دندونت مبارک باشه
مامان آیسل
16 اسفند 93 7:20
سلام عزیزم...دندون علی کوچولو مبارک...دیروز خونه مادر شوهرم گیفت دندونی علی رو دیدم...میدونم چه ذوقی دارین وقتی صداتون میکنه..وقتی اولین دندونشو میبینین... همیشه خوش و سلامت باشین
مینا مامان نازنین زهرا جون
18 اسفند 93 23:37
سلام مامان مرضیه خوبی بی وفا شدی همشهری دیگه به وبمون سرنمیزنیولی مابی وفا نیستیم وبیادتون هستیم.از طرف من علی جون وببوس.راستی ما شما رو لیینک کردیم ولی شما مارو لینک نکردیا
مینا مامان نازنین زهرا جون
20 اسفند 93 23:31
سلام مرضیه جون مرسی که اومدی.ولی بازم لینکمون نکردی.آخی بو نه ایشدی.................شوخی کردم علی جون از طرف من ببوس.بازم با هم میحرفیم.