علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

تولد بابایی

1392/10/25 13:57
نویسنده : مامان مرضیه
315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم...سبحان کوچولوم...الان که دارم اینا رو مینویسم تو شیطونی میکنی و پا میکوپی و لگد میزنی و مشت و کله هم میزنی..پشتک میزنی....آخ قربون لگد زدنهات بشم...

 

دیروز تولد بابایی بود ..تولد عشقم بود..

 

 

 

من ساعت 00:00 بود که چند ثانیه بعدش میشد 24 دی ..که من پیام تبریک تولد واسه بابایی فرستادم  اون وقت فرستادم چون میخواستم اولین کسی باشم که بهش تبریک میگم...

شب رو کنار هم گذروندیم  و روز تولدش بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد رفتیم کمی گردش و خرید ..منم واسه بابایی  یک نامه ی عاشقانه که توش از تو هم یاد کرده بودم به همراه

دو تا شلوار مجلسی Pants 2

به بابایی هدیه دادم و ناهارم با پول خودمم مهمون چند سیخ جگر تو خیابون قدس کردم...هر سال تولد بابایی رو خیلی مفصل میگرفتیم اما امسال به خاطر اینکه پولهامونو واسه اومدنت جمع کنیم و کسی هم مجبور نباشه هر سال واست کادو بگیره کمی ساده گرفتیم...البته خواسته ی خود بابایی بود وگرنه من دلم میخواست بهترینشو واسه عشقم بگیرم...

 

 

حسنم یکبار دیگه از طرف خودم و سبحان کوچولو تولدت رو تبریک میگیم

 

 

                                      

سبحانم واست بگم از امروز که 25 دی بود..از دیشب گلو درد داشتم و وضعم خیلی خراب بود اما از وقتی صبح از خواب بیدار شدم..البته شبو نتونسته بودم بخوابم..

از صبح شروع کردم به کار کردن تو خونه...207821_386120_viannen_81.gifوای که خونه چقدر نامرتب شده بود سه هفته بود بابایی جارو نکشیده بود326720_phil_35.gif.واسه همین منم غیرتم گل کرد و شروع کردم کل خونه رو تمیز کردن..784919_broom.gifاونقدر تمیز کردم که از کمردرد داشت حالم بد میشد..اما خونه شد

دسته ی گل...

وقتی بابایی اومد بخاطر کار کردنم کمی دعوام کرد و بقیه کارهارو هم بابایی انجام داد

و من که از گلو درد به خودم میپیچیدم...با بابایی رفتیم دکتر..zwanger6.gif

که دکتر چند تا آمپول نوشت..پسرم آخ که نمیدونی بدون لیدوکائین چقدر دردناک میشه آمپول زدن...

اما بخاطر اینکه به تو آسیبی نرسه تحمل کردم آخه لیدوکائین واسه تو ضرر داره..بعد از دکتر هم اومدیم خونه و کمی استراحت کردم و بعدش دوست صمیمی بابایی که اسمش محمد هستش اومد خونمون تا بابا کمی حرف بزنن البته حرف که بهونه است دارن فوتبال بازی میکنن و منم اومدم تو اتاق تا خاطراتمونو واست بنویسم..خدا کنه گلو دردم بهتر شه...عشقم بخاطر سلامتی تو همه چی رو تحمل میکنم.حاضرم سخت ترین درد هارو تحمل کنم اما تو سالم باشی...نفس مامان داروهای مکمل Tabaa پیکسل پیکسل (VGA) و داروهای پیکسلخانم دکتر که واسه سلامتیتم داده خیلی بد مزه اند اما خوب واسه تقویت تو میخورم..میدونی تا اینجا چقدر سرم بهم وصل کردن؟ اونم رگهای من سخت پیدا میشه همه جامو سوراخ کردن پسرم..راستی این روزا اونقدر ورجه وورجه میکنی که بابایی میگه پسرم داره واسه مسابقات فوتبال 321621_695621_Laie_20.gifآماده میشه و یک عالمه ذوق میکنه واسه حرکتهات..128019_5020.gif

قربون تو بشم...من و بابایی عاشقتیم..بابایی بخاطر تو خیلی زحمت میکشه

 و منم سختی زایمان و سختی بارداری و محدودیت های بارداری رو که غیر قابل وصفه بخاطر وجود ناز تو totalgifs.com woopies gif gif 007.gifتحمل میکنم و

 از شیرینی هم واسم شیرین تره..88719_proudmom.gif.عاشقتیم..560619_heartshape1.gif.منتظرتیم..796521_761420_JC_hourglass.gif

.بوووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)