کمردرد مامان و اتفاقهای جور واجور
سلام..پسرگلم...خوبی گلم؟؟؟
بالاخره روز موعود فرا رسید و امروز 12 بهمن هستش و واسه ساعت 3 وقت سونوگرافی دارم..
من و بابایی بی صبرانه منتظریم بیاییم تورو ببینیم...قربونت بشم که هی شیطونی میکنی...الانم داری لگد میزنی..نفسم ..نازم .عشقم..خیلی ..مشتاقم تا ببینمت..عزیزم نمیدونی چه کمردردی اومده سراغم ..بدجور کمرم درد میکنه...اونقدر درد میکنه که نمیتونم بشینم رو صندلی و واست خاطره بنویسم ...حتی نمیتونم یک قدم راه برم...امروز میرم پیش خانم دکتر تا ببینم چرا اینجور کمرم میشکنه..
نفسم محکم بچسب به دلم تا به وقتش سالم و سلامت بیای و یک عمر شاد و سلامت و ایمان بخدا زندگی کنی و پیر بشی و نوه نتیجه هاتو ببینی...عاشقتم عزیزم..بعدا میام عکسهای سونوگرافیتو میزارم..
راستی الان دو روزه مامان سارا تو بیمارستان بستریه..قلبش گرفته بود..اولش از من مخفی کرده بودن که مبادا بهم استرس وارد بشه اما بعدش که فهمیدم اونقدر گریه کردم که نگو....خدا مامان جونو سالم و سلامت کنه تا دشمناش چشاشون در بیاد..امروز انشالله مرخص میشه...خدا سایه ی مامان سارا رو طولانی کنه رو سرمون....مامان سارا عاشقتیم..مامان جون خیلی بهت نیاز دارم ..زودی خوب شو..عشقم مامانم بدون تو دنیا واسم هیچه...
پسرم دیگه بیشتر از این نمیتونم بنویسم ..کمرم بدجور درد میکنه.اشکمو در آورده...