کم شدن آب آمنیوتیک و قضیه عوض کردن اسمت...
سلام به دوستای گلم و پسر نازم..بعد از مدت ها اومدم تا بنویسم از ١٢ بهمن تا به امروز به 9 اسفند مامان چی گذشته...
پسرم عزیزم .. ١٢ بهمن که قرار بود بریم سونوگرافی دی و تو رو ببینیم روز سختی بود چون با کمر درد شدید رفتم سونوگرافی و اونجا بعد از کلی معطلی بالاخره رفتیم تو..اونجا دکتر قوامی حدود ٣٠ دقیقه سونوگرافیم کرد و گفت بچه کامل سالمه اما آب آمنیوتیک بچه پایین تر از حد نرماله و حدوده ١٢ هستش که رنج نرمالش از ١٦/٥ تا ٢٢/٥ بود...من خیلی ناراحت شدم و گریه کنان رفتم به مطب خانم دکتر جواهری پور که خانم دکتر بعد از کلی بررسی بهم گفت عزیزم این بچه زودرس خواهد بود اما کاش بتونیم با این آب کم تا هفته ٣٤ لااقل برسیم و گفت برو خونه و استراحتتو زیاد کن ...و آمپول زیر جلدی نوشت و کلی دارو نوشت و من با حال پریشان اومدم خونه ی مامانم که اونجا مامانم و خواهرام با دیدن نتیجه ی سونوگرافی سریع جواب سونوگرافی رو برداشتند و بردند یک دکتر دیگه که مورد اعتماد مامانم و بابام بود یک دکتر آقا و با سن ٧٥ حدودا به اسم آقای دکتر خواجه نصیری که اونم کلا ناامید کرده بود و گفته بود احتمالا این بچه تا ٤٨ ساعت بمیره و اگه نمرد زودرس خواهد شد و بعدشم گفت باید استراحت مطلق کنی و حتی دستشویی هم نری...اما من دستشویی نرفتن رو قبول نکردم ولی استراحت کردم و روزی ٣٠ لیوان مایعات خوردم تاا اینکه یک هفته دیگه دوباره رفتم سونوگرافی که اسمش یاسمین بود که دوباره آب کم شده بود و حدود ١١ تا ١١/٥ شده بود یعنی ٠/٥ در یک هفته....کلی ناراحت شدم و گریه کردم و راستش من آدم پر جنب و جوشی هستم و از استراحت بدم میاد شدید...از استراحت مطلق بدم میاد و هر لحظه استراحت واسم یکسال گذشته و مخصوصا با این سونوگرافی ناراحتیم ١٠٠ برابر شد و وقتی رفتم خانم دکتر ایشون گفتند که خودتو خوش نکن شاید این بچه ...چون هنوز تو هفته ی ٢٥-٢٦ هستی..من کلی گریه کردم و خانم دکتر گفت باید بستری بشی و یک هفته تو بیمارستان ٢٩ بهمن واسه مایع درمانی بستریم کرد..
که البته با چند تا دکتر دیگه هم مشورت کردیم همشون بستری رو خوب دونستند...بالاخره روز ٢٠بهمن ماه من تو بیمارستان ٢٩ بهمن اتاق ٤ و تخت ٩ بستری شدم که همراه هم نذاشتند مامانم بمونه واسه همین دق کردم...تا صبح نتونستم بخوابم...اتاقمون ٤ تخته بود اونجا همه زاییده بودند و من تو این شرایط داشتم سکته میکردم..تنها من بودم و خدا..از حسنم که عشقمه جدا بودم داشتم میمردم فقط دعا میکردم و اشک میریختم...هر روز تو بیمارستان چندتا سرم میرفت تو بدنم و کلی آمپول ...خاطرات بیمارستان یک کابوس بود واسم که گفتنی نیست....اونجا منو یکبار با آمبولانس فرستادند به بیمارستان عالی نسب واسه سونوگرافی کالر داپلر که خدا رو شکر سالم بودبابات هم که نمیتونست منو تنها بزاره آخه همراه نمیزاشتن باهزارمصیبت آشناپیداکردوبامن سوارآمبولانس شد و همراهم بود..یکبارم تو همون بیمارستان ٢٩ بهمن منو کالر داپلر کردند و سالم بودیم ..من آبریزش نداشتم ..مشکل من نارسایی جفتمه یعنی جفتم آب نمیده... اونجا ٥ روز موندم که دو شبشو بزور مامانمو گذاشتن بمونه ..وقتی مامانم میموند خیلی آروم بودم ...اما دوری از حسن واسم کابوس بود..پسرم بابات به هزار التماس دم به دقیقه میومد دیدن من اما من میخواستم کنار بابایی بودم به دور از دغدغه ها...پسرم من و بابایی و مامان سارا وکل خونواده ام اونقدر واست دعا کردیم و گریه کردیم که نگو...پسرم اونقدر واست نذر و نیاز کردیم....من تو بیمارستان همش با تو صحبت میکردم دستمو میکشیدم رو شکمم و باهات حرف میزدم و حتی یک لحظه هم نمیتونستم به بیتو بودن فکر کنم...پسرم هر پرستار یا دکتری میومد منو نا امید میکرد که شاید تو زنده نمونی و منو نابود میکردند..بالاخره ٢٤ بهمن مرخص شدم اما مایع درمانی جواب نداده بود و آب شده بود حدود ١١ و البته اینم بگم اون زن احمق که منو سونوگرافی کرد بهم گفت آبت شده ٩ و من یک لحظه دنیا رو سرم خراب شد و من و بابایی و مامان سارا خودمونو میکشتیم که روز آخر که جوابو گرفتیم دیدیم تو جواب نوشته ١١ و اون زن ما رو سرکار گذاشته بود...آخه خانم دکتر گفته اگه آب به ٦ برسه باید ختم حاملگی بشه....خوب بالاخره بعد از مرخصی اومدم خونه ی مامانم و استراحت مطلق کردم البته دستشویی ها مو میرم دستشویی...عزیزم هر روز کلی قران و دعا واسه سلامتیت و عاقبت بخیریت میخونم...عزیزم این آمپولهای زیر جلدی پدرمو در آورده بازوهام کبود شدند و شبها نمیتونم بخوابم هر روز یکیشو تزریق میکنم ..عزیزم حالا اینها به کنار من یک هفته بعد 3 اسفندبازم رفتم سونوگرافی که بازم آب بچه کم شده بود و شده 9 که خانم دکتر گفت جای امیدواری هست انشالله بخوبی پیش میره همه چی..بازم توکل بخدا ...بعد دکتر واسه 12 اسفند نوشت سونوگرافی مجدد...
که من دیشب که 8 اسفند بود حرکات بچه رو حس نمیکردم هرچی شکلات و شیرینی خوردم و به چپ خوابیدم اثر نکرد و بالاخره شب ساعت 12 رفتیم بیمارستان الزهرا آخه شب جمعه بود و همه جا تعطیل بود اونجا تا ساعت 2/30 شب اسیر شدیم و کلی نوار قلب و سونوگرافی کردند که بچه سالم بود خدا رو شکر و آبش هنوز مونده رو 9 که بازم خدا رو شکر کردم...دیشب تو سونوگرافی گفت 28 هفته و 2 روز ...خدا فقط خودش کمکم کنه..الانم تو خونه ی مامانمم و تو استراحتم..
قضیه عوض کردن اسمت
پسرم اسم تو سبحان بود و ما کلی اسمتو دوست داشتیم اما وقتی تو بیمارستان بودم تو اون گریه هام و نگرانی هایم یاد خوابم افتادم که دیده بودم ..آخه من تورو تو اوایل حاملگیم قبل از اینکه جنسیتت مشخص بشه دیده بودم و اسمتو علی دیده بودم و چند بارم با پسوند ها یعلی دیده بودم اما اعتنا نکرده بودم اما اون شب تو بیمارستان نذر کردم که سالم و سلامت و اهل و علی پسند باشی و امام علی شفاعتمون کنه به خدا و من اسمتو علی میزارم ..
علی ...ای جوونم پسرم علی جونم ...
انشالله نذرم بر آورده بشه...دعام کنید...راستی قبلا اسم وبلاگت
http://sobhannansaei.niniweblog.com/ بود...اما الان تغییر کرده ...خدا حفظت کنه ..پسرم بزور نشستم و اینا رو تایپ کردم..باورکن از کمر درد دارم میمیرم اما بخاطرت نشستم و نوشتم..
بعدا میام و عکسهای سونوگرافیتو میزارم