روزهای پایانی
سلام.پسر گلم ...خوبی عشق مامان؟ ؟ امیدوارم که همیشه سالم و سلامت و شاد باشی..پسر یکی یدونه ام میدونی که این روزهای پایانی کمی تنبل شدی و شبها پر کار میشی.. من که شبها کلا بیدارم تو هم با من بیداری اما روزها کلا کم تحرکی... پسر نازم..امید مامان و بابا ، گل پسرم..دیگه واقعا نمیدونم کی و کدوم روز قراره تو بیای..آخه زایمان طبیعی زمانش معلوم نیست.فقط میدونم دیگه تا پایان هفته41 باید بیای.البته اکثرا تو 40هفته میان. حالا همه چی دست خداست...
پسرم ، قند عسلم ، جوووووونم، شما امروز وارد هفته
شدی با سونوگرافی ات... البته مربیمون گفته زمان زایمان با lmp محاسبه میشه که با اون حساب شما دو روز دیگه یعنی جمعه وارد هفته 40میشی..
علی جوووووونم ، بی صبرانه منتظر اومدنتیم..نمیدونی که ثانیه ها رو دارم میشمارم. پسر نازم، هزاران هزار آرزو واست دارم.راستش گاهی دلم میگیره آخه الان شما تو دل منی و فقط از صبح تا شب باهمیم.اما بعد از تولدت تو که پاره ای از وجودمی از دلم بیرون میای و همه از وجود نازنینت استفاده خواهند کرد.
اما الان فقط مال منی و من این رو با دنیا عوض نمیکنم.تو الان 9ماهه از گوشت و خون و جون من میخوری و رشد میکنی پس معلومه که پاره ای از وجود و تن منی.. پسرم خیلی خوشحالم که بزودی کسی از وجود خودم، از گوشت و خون خودم و عشقم بدنیا خواهد آمد.و من مادر خواهم شد و بهش شیر خواهم داد و تمام تلاشم را برای تربیتش خواهم کرد. پسرم باباتم خیلی خیلی منتظر اومدنته...حتی ولسه اینکه تپل شی اکثرا واسم کباب میخره و سعی میکنه من همه چی بخورم تا تو رشد کنی..
پسرم دیروز 16 اردیبهشت ، بیست و دومین سالگرد مامان بابات بود..خدا رحمتش کنه..
رفتیم و خرما پخش کردیم.
پسرم هفته پیش پنجشنبه چون حرکاتت خیلی کند شده بود رفتم واسه چکاپ ..خدا رو شکر قلبت مثل گنجشک میزد و واسه اطمینان دوباره نوشت سونوگرافی اما من نرفتم و تا شنبه منتظر موندم. و شنبه دیدم باز حرکاتت کمه و نگران شدم و دوباره رفتم بیمارستان و انجام nst و سونوگرافی که 4ساعت طول کشیو د خدا رو شکر سالم بودی..فقط ما رو ترسوندی. بعدشم دوشنبه وقت دکتر داشتم که رفتم.خانم دکتر خودم که اصلا طبیعی نمیگیره بچه رو ..واسه همین گفت برو همون بیمارستان 29 بهمن که واسه کلاس زایمان رفتی. و گفت چون آب آمنیوتیکت هی کم و زیاد میشه باید هر یک روز در میان بری و قلب بچه رو چک کنی..و دیگه گفت قرص ایزوپرین رو قطع کن و آمپول زیر جلدی هم دو تا دیگه نوشت و بعد گفت قطع کن.و واسه 22 اردیبهشت نوشت سونوگرافی مجدد...
انشالله که زایمان خوبی داشته باشم.برام دعا کنید که سر وقت پسرم بیاد و دیر نکنه..
راستی بابا حسین جونت رفته مشهد و من و بابایی اومدیم خونه ی مامان سارا تا تنها نباشن..اما جمعه برمیگردیم خونمون انشالله..
پسر قند عسلم من و بابایی خیلی دوستت داریم. بابایی این روزها کمی بی حال شده..حال هیچ کس رو نداره..تو با اون دستای کوچیکت واسش دعا کن تا تمام حاجت های شرعیش برآورده شه.. پسرم آخه من طاقت بی حالی بابا رو ندارم.این روزها خیلی بهش نیاز دارم .
این روزها خیلی دیر میگذره..یعنی اصلا نمیگذره..انتظار خیلی سخته اما میدونم آخرش وصال هست و شیرینه واسه همین منتظر تو هستم با تمام وجوووووودم.. بووووووووش بوووووووووووش پسرم..
راستی من و بابایی واسه قیافه ات چند تا نظر دادیم.بابات میگه تو یک پسر با پوست سفید و موی زیاد به رنگ خرمایی و چشم و ابرو مشکی و لبهای درشت مثل خودش و قد 50 و وزن 3کیلو خواهی بود.اما من میگم درسته تمام نوه هامون پر مو هستند تو یک پسر سفید و بدون مو و کلا با ابرو و پلک های زرد رنگ و چشم درشت و بینی گرد و تپل و قد51و وزن 2800خواهی بود.. هرچی باشی ماهی..جیگر مامانی..پسرم بچگی های من چشم و مو مشکی اونم چه موهایی بودم و مال بابایی پوست سفید با چشم و مو خرمایی و کم مو بوده..حالا ببینیم حدس کدوممون درسته.. اما نفسم اون بچه ای که من تو خوابم میبینم اگه باشی از الان میگم دیگه تو زیباترین پسر دنیا میشی..ای خدا.....
به امید سلامتی ات و اومدنت صحیح و سالم و عاقبت بخیری ات... خدایا هزاران هزار بار شکرت. ..