خاطره زایمان
سلام.اومدم براتون از خاطره زایمانم بگم.زایمانی که خودم با انتخاب خودم انتخاب کردم ....
خاطره ی زایمان طبیعی. ..
از همون اول بارداری دوست داشتم زایمان طبیعی داشته باشم.چون واسه بدن مفیده و راهی است که خدا گذاشته. واسه همین واسه کلاسهای زایمان فیزیولوژیک طبیعی ثبت نام کردم.و 8جلسه که هر ماه دو جلسه بود رفتم.اونجا اونقدر بهمون تبلیغ مثبت کرده بودن و از آسونی زایمان طبیعی گفته بودند که من فکر میکردم خیلی راحت خواهد بود. .
خلاصه بعد از 41 هفته انتظار شب پنجشنبه بود که من نمیتونستم بخوابم.درد داشتم.اما چون یک هفته بود شبها درد داشتم در نتیجه اصلا توجهی نکردم و خواستم بخوابم اما این وروجک اونقدر تکون میخورد که نگو.تا حالا اینجور نشده بود تکونهاش متفاوت بود انگار کسی بخواد از قفس فرار کنه. خودش را به این ور و اونور میکوبید.واسه همین خودم حدس زدم که شاید کیسه آبم با این حرکتها پاره بشه.واسه همین لباسهای زیادی به تنم کردم و یک تشکچه روی تختم انداختم و دراز کشیدم. اما مگه نگرانی و حرکات بچه و درد میگذاشت بخوابم.تنم درد میکرد.اصلا هرکاری کردم خوابم نبرد ..کمی به خواهرم اس دادم آخه نگران بودم علی به وقتش نیاد و منم مجبوربشم یا آمپول فشار بزنم یا سزارین کنم.واسه همین به خواهرم اس میدادم که نگرانم..ولی نمیدونستم که چه چیزی تو انتظارمه..ساعت حدود سه شب بود که احساس کردم کمی آبریزش همراه با خونریزی دارم.اما بعد بیخیال شدم.چون اکثر شبها داشتم.ولی حالم ناخوش بود.کم کم دردهام زیاد میشد..شوهرمم از سر شب خوابیده بود و منم اصلا بیدارش نکردم و خودم تنهایی درد میکشیدم.بالاخره ساعت 4:23بود که صدای اذان صبح اومد و نماز صبح رو خوندم و کمی دعا خوندم و از درد داشتم میمردم.اما نمیدونستم که این دردها فقط یک هزارم درد زایمانه. خلاصه ورزش هایی که یاد داده بودند رو انجام دادم.مگه زمان میگذشت!! مگه درد امون میداد..دیگه کم کم تحملم طاق شده بود ..ساعت حدود 5:10بود که یهو احساس کردم همه جام خیس شد.وای یه آب داغ که همراه با درد بود.بدو بدو رفتم دستشویی و دیدم بله کیسه آبم پاره شده و مثل سیل داره میریزه.وای لباسهامو عوض کردم.و بالاخره رفتم پیش شوهرم و یواش بیدارش کردم و گفتم حسن پاشو باید بریم اونم که خواب آلود بود و گفت ول کن بعدش گفتم: حسن پاشو زود باش..باید بریم دکتر .کیسه آبم پاره شده. حسنم زود از خواب پرید و گفت واقعا؟
خلاصه زود راهی بیمارستان شدیم و فاصله بیمارستان تا خونمون 20 دقیقه است اما اون صبح بنظرم یکساعت طول کشید آخه از بس درد داشتم واسه همین. بالاخره رسیدیم بیمارستان و زود رفتم اورژانس مامایی..اما اونجا هم زایمان بود و زمان تعویض شیفت بود واسه همین حدود 20 دقیقه معطل شدم تا معاینه ام کنن.داشتم از درد میمردم.حالم بد شده بود..آبریزشم هم داشتم بالاخره معاینه شدم و اون خانومه خیلی شکه شد و گفت ماشالله چقدر تحمل کردی..واقعا بی سابقه است چون رحم شما 5 الی 6سانت باز شده.و زود واسم بستری نوشتن..واقعا دیگه طاقتم تموم شده بود. باید واسه بستری منم مراحل رو طی میکردم چون چند جا رو امضا باید میکردم خلاصه بسته بستری رو هم از بوفه خریدیم و با شوهری جوووووونم روبوسی کردم و با دلی پر از شوق و ذوق رفتم و کمی ترس.رفتنم داخل بخش و اولین کار بهم لباس دادن و بعد سرم زدن ..اونجا خانم هایی رو که تازه از زایمان تموم شده بودند رو دیدم و اونا با یک نگاه پر از معنا بهم نگاه میکردن و یکیشون با خنده گفت که چرا اینقدر شاد و سرحال اومدی ..منم با خنده گفتم مگه چیه.دردها رو باید تحمل کرد..اونا هم با تمسخر گفتند این دردها که چیزی نیست..صبر کن حالتو میپرسیم.خلاصه من وارد اتاق مخصوص که واسه کسانی ایت که رفتند کلاس زایمان فیزیولوژیک شدم.اونجا یک تخت معمولی و یک تخت زایمان بود که من اول رفتم رو تخت معمولی و اونجا به ضربان قلب بچه گوش دادن که یهو دیدن ضربان قلب بچه پایین اومد واسه همین واسه من اکسیژن وصل کردن ..داشتم خفه میشدم احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم.دردها هم پشت سر هم میومدند و منم که خجالتی هستم نمیتونستم داد بزنم و فقط اشک میریختم..لبهام خشک شده بود و از شدت فشار گاهی خون میومد..هی میومدند و معاینه میکردند و میرفتند و من از شدت درد میمردم..چند بار حالم بد شده بود..هی میگفتم پس کی شوهرم میاد پیشم که بالاخره بعد از کلی عذاب و درد که ساعت 9 رو کمی گذشته بود و 7الی 8 سانت باز شده بود شوهرمو صدا زدند و اوند پیشم..با دیدن اون جون گرفتم..دیگه دردهام اونقدر زیاد شده بود که داشتم میمردم.حالم بد بود.همه چی غیر قابل تحمل بود.چند بار گفتم غلط کردم بیایید منو ببرید عمل..هی یا حسین و یا ابوالفضل و یا امام زمان و یا الله میگفتم....وقتی دردها میومدند و میرفتند انگار میمردمو زنده میشدم.بدجور پشیمون بودم..اصلا فکر نمیکردم که بتونم تا آخرش ادامه بدم و باور نمیشد که قراره پسرم بدنیا بیاد.آخه هی میگفتم من آخر زندگیمه و دیگه میمیرم.آخه نفس نمیتونستم بکشم .دردها هم امونمو بریده بود..خلاصه من بیچاره هم بخاطر دستگاهی که بهم وصل بود نتونستم از تخت بیام پایین و ورزشهامو انجام بدم و یا برم زیر دوش آب گرم.فقط مجبور بودم به پشت بخوابم و گریه کنم و درد بکشم..یک خانم دکتری که متخصص زنان و زایمان بود و قرار بود بچه را اون بگیره هی میومد و معاینه میکرد که بالاخره ساعت 10بود که اومد و گفت بیایید به این سونت وصل کنید و مثانه اش را خالی کنید که من هرچی اصرار کردم که تورو خدا وصل نکنید و من دستشویی ندارم اما قبول نکردن.و اونقدر بد وصل کردن که آسیب دیدم و خون اومد و بعدشم دیدن مثانه ام خالیه و در آوردنش..از حرص داشتم میمردم.تو این درد کشیدن فقط همین کم بود..دوباره دیدن ضربان قلب بچه اومد پایین .این بار خانم دکتر بدران لویی واسه اینکه روند زایمان را سرعت ببخشه تا بچه زود بیاد یک سرنگ بزرگ به داخل رحمم تزریق کرد که یهو تمام تنم آتیش گرفت و من انگار منفجر شدم .داشتم میمردم ..دیگه کم کم جیغ های آرومی میزدم و بدجور التماس میکردم منو ببرید عمل اما دیگه خیلی دیر شده بود..تا اینکه دکتر معاینه کرد و گفت 10سانت باز شده که ساعت حدود10:13بود و بعدش بهم گفتند کمک کردن ما تا اینجا بود بقیه اش دست خودته که چقدر بتونی زور بزنی تا بچه بیاد..وای چشمتون روز بد نبینه ..آخه کی میتونه با اون همه درد و انقباض زور بزنه..مخصوصاً من که کمبود نفس هم داشتم و زیر اکسیژن بودم.خلاصه دکتر گفت وقتی درد داری باید زور بزنی که منم این کارو به کمک شوهرم میکردم اما خیلی خیلی وحشتناک بود . احساس میکردم جونم داره در میاد و اشکام میریخت و هی بخدا و اماما متوسل میشدم.بالاخره دکتر اجازه داد 5 دقیقه از تخت بیام پایین .شوهرم دستم گرفته بود و من از لبه ی تخت میگرفتم و حین درد زور میزدم.وای که چه دردناک و وحشتناک بود.از لبه ی روشویی میگرفتم و زور میزدم.آخ که پدرم در اومد.بعد برگشتم رو تخت.حین زور زدن چند بار از حال رفتم و حسن با نگرانی بیدارم کرد.خلاصه کمی گذشت اما واسه من صد سال گذشت.بالاخره موفق شدم با زور زدن هام سر بچه کمی پایین بیاد و من دیگه رسما شهادتین هامو گفتم و فکر میکردم از درد میمیرم یا این بچه خفه میشه.دکتر دوباره معاینه کرد و گفت کم مونده موهای بچه تو دستمه که من باور نکردم و گفتم مگه مو داره که با خنده گفت که مگه میخواستی کچل بزایی.و بعد یک آینه گرفتند که منم ببینم.با دیدن کله ی پسرم که پر از مو بود امیدوار شدم و کمی جون گرفتم و اینبار هرچه بیشتر زور زدم تا بدنیا بیاد که بعد از این مرحله دردها دیگه یکسره شده بود و اصلا قطع نمیشد ..باور کنید انگار زنده زنده داشتند منو سلاخی میکردند.خلاصه وقتی سر بچه کاملا پایین اومد منو بلند کردند و گفتند برو رو تخت زایمان که با اون وضع بلند شدن و راه رفتن واقعاً مرگ آور بود که به هر سختی من رفتم رو تخت زایمان و حدود پنج دقیقه بدون وقفه زور زدم که داشت جیگرم در میومد و درد نمیزاشت نفس بکشم اما واسه اینکه پسرم خفه نشه با تمام وجود زور زدم همینکه سر بچه بیرون اومد خانم دکتر برشی ایجاد کردند تا بچه زود بیاد بیرون ..وای از اون لحظه هرچی بگم بازم کمه..بدون بی حسی منو بریدند و با اون فشار سر و گردن بچه اومد بیرون..احساس کردم قلبم زد بیرون..که بالاخره ساعت10:56 علی کوچولو بدنیا اومد که گفتند دو دور بند ناف بوده و بعدش شوهرمم با دیدن بچه جون گرفت.البته پسرم حین بدنیا اومدن کبود شده بود و پنج ثانیه بعد گریه کرد که اون پنج ثانیه واسم یکسال گذشت و همون لحظه های اول پسرم چشماشو باز کرد و به ما نگاه میکرد ک من باورم نمیشد که این پسر مال منه و تا دیروز توشکمم بوده و نه ماه با هم بودیم.الهی قربون اون نگاهاش بشم .ماشالله خیلی فرز و زرنگ بود.بعد منو بخیه کاری کردن بدون بی حسی که واقعا غیر قابل تحمل بود و جیغمو در آورد که بعدش اسپری بی حسی زدند اما اثر نکرد.بعدش مامانم که ساعت ده بهش خبر داده بودیم تا الکی معطل نشه و بیرون از انتظار خسته شده بود رو صدا زدند و اومد تو و بعد دو نفر افتادند رو شکمم و هی فشار دادن تا خون اضافی بیاد بیرون که خیلی وحشتناک بود ...مامانم اومد و بهم تبریک گفت. شوهرمم که اشکش در اومده بود و بهم میگفت قربونت بشم من هرگز تصور نمیکردم اینقدر سخت باشه ..حسن رفت و از بچه عکس گرفت و بعد تو گوشش اذان و اقامه گفت و اسمشو صدا زد.و بعد لباسهای بچه رو دادن مامانم پوشوند و بعد بهم گفتند بیا به بچه شیر بده که من گریه امونم نمیداد اما واسه سلامتی و سعادت علی دعا کردم و بعد از خدا خواستم شیرمو حلالش کنه شروع به شیر دادن کردم و حسن و مامانم و من از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم بعد شوهرمو فرستادن بیرون و من موندم و مامانم که تا ساعت یک موندیم اونجا تا ریکاوری بشیم و بعد فرستادن بخش ...
من به آرزوم رسیدم و مادر شدم خدا نصیب هر کسی که آ رزوشو داره بکنه..یک روز تو بیمارستان موندیم که علی نخوابید و هی شیر میخورد و بالا میاورد و کلی اتفاقات دیگه که نمیشه همشو نوشت..بعد روز جمعه اومدیم خونمون و روز یکشنبه شناسنامه اش را گرفتیم و واسش دفترچه بیمه هم گرفتیم.و روز سه شنبه واسش مراسم نامگذاری گرفتیم.و قراره روز جمعه هم مراسم بگیریم که عکسهای همشو بعدا واستون میزارم.
فقط بدونید زایمان طبیعی خیلی خیلی سخت بود..اما من تونستم شکر خدا از پسش بر بیام.اما چون 21تا بخیه خوردم واسه همین الان که یک هفته گذشته من هنوز نمیتونم بشینم.دارم میمیرم..
از پسرم بگم که مثل جوجه اردک ها دوست داره فقط بغلم باشه و شیر بخوره و بالا بیاره..پسرمو به هیچکس نمیدم و شب و روز خودم نگه میدارم.قربونش بشم..
بعدا میام و کلی اتفاق جدید براتون میگم...
خدا رو هزاران مرتبه شکر که من مادر شدم از خدا لیاقت میخوام...
پسرم و همسرم عاشقتونم. .بووووووووش