این روزها
سلام. سلامی گرم به پسرم و دوستای وبلاگی...
پسرم تا یادم نرفته بگم بابا روز تولدم واسم کیک و گل گرفته بود.و کادویی هم که پیشاپیش داده بود یک جفت گوشواره بود..ممنونم شوهر گلم
روز دوشنبه بابابزرگت( از طرف بابایی) از مکه اومدن .دو روز تو خونه مهمونی بود که شما بدجور خسته شدی. و واست چند دست لباس نخی آورده بودن.دستشون درد نکنه. اینم عکس شما وقتی میرفتیم فرودگاه..
این لباسی که تنت هست رو من و بابایی سال پیاز مکه واست خریده بودیم که شلوارش جیب عقب داشت و من هی از زبون تو به بابا میگفتم بابایی بهم خرجی بده بزارم جیبم ..که خدا رو شکرکه قسمت شد و تو این لباس رو پوشیدی و بابایی هم زودی بهت خرجی داد و من گذاشتم جیبت...اینم عکسش
روز جمعه با بابایی رفتیم باغ خسروشهر و ناهار رو جیگر کشیدیم و خوردیم.اما بعد ناهار کمی با بابایی بحثمون شد واسه همین زود برگشتیم..تا عصر کمی از هم دلخور بودیم اما بالاخره رفع شد..اینم عکسهای گردش. .
دیروز صبح چون کمی یبوست گرفتی بیحال شدی و ناله میکردی..اما اونقدر شکمتو ماساژ دادم و کرم مالیدم و بعدش گذاشتمت تو کریرت و شما ساکت نشستی کمی بعد دیدم میگی آوووو..آوووو که فهمیدم که بالاخره پی پی کردی...آخ قربون پسرم بشم.بعدش تو یک روز 5 بار پی پی کردی...الهی قربونت بشم..
راستی اینم عکس اون کلاهی هست که از ارومیه واست خریدیم اما چون واسه سایز سر شما فقط یدونه مونده بود مجبور شدیم همین صورتی رو بخریم...الهی....
بووووووووش پسرم..امروزم که دوشنبه است 23 تیر هست ..افطار مهمونیم ..عمه ی من دعوت کرده..عمه خدیجه ام تو رستوران مروارید طلایی...بعدا عکسهاشو میزارم...
الانم بزور خوابوندمت گلم....عاشقتم..