دو ماهگی پسرم و واکسنش
سلام....نماز و روزه های همه قبول..دیگه کم کم رسیدیم به اواخر ماه رمضان. ..خدا از همه قبول کنه..
دیروز یک مرداد بود و پسرم علی جوووووونم ماه تمام شد..خدا رو شکر..انگار همین دیروز بود که التماست میکردم که زود بیای ..الان شدی دو ماه تموم. ببخش که با یک روز تاخیر اومدم آخه دیروز واکسن بهت زدن
و تو بیقرار بودی واسه همین امروز خودم واست کیک پختم و این روز رو سه تایی جشن گرفتیم..
دیروز رفتم بهداشت تو خیابان قدس ساعت نزدیک ده دقیقه به دوازده واکسنت رو زدن اما قد و وزنت نکردن...موقع زدن واکسن بدجور گریه کردی.جوری که واسه اولین بار اشک تو چشمات جمع شد.الهی بمیرم.حتی الانم که دارم مینویسم اشک تو چشام جمع شده. .خانمه به من گفت از پاهات بگیرم و به بابایی گفت کنار وایسته..تو حین گریه یک لحظه بابایی رو دیدی و آروم شدی اما دوباره گریه کردی.انگار بهش شکایت میکردی..بعد از اتمام تزریق.بغلت کردم در حالی که خودمم اشک میریختم..با بابایی کمی تو ماشين تو رو گردوندیم تا شیر بخوری و آروم شی..الهی قربونت بشم که هنوز نق میزدی..بعد برگشتیم خونه تا ساعت 3آروم بودی و نیمه خواب بودی و بابایی هم رفته بود سر کار. و من بودم و تو و خدامون ...ساعت 3 ظهر بود که شروع کردی به جیغ زدن.طوری از ته دل گریه میکردی که جگرم کباب شد. دورت بگردم.زودی بهت استامينوفن دادم و 20 دقیقه گریه کردی و من قدم زنان بهت شیر میدادم اما آروم نمیشدی . بالاخره آروم شدی و کمی تب داشتی..کمی خوابیدی و بعد باز هم بیدار شدی و گریه کردی.در این حین با مامان مهیلا جون دوست وبلاگیت پیام میدادیم و اون جویای حالت بود .میخواییم باهم قراربزاریم و دوست های خوبی واسه هم شیم . انشالله ..از ساعت 12 ظهر تا شب ساعت 12 یکسر تو بغلم بودی وفقط دوبار اونم چند دقیقه تو تختت خوابیدی وهمش سرپا بودم و وقتی میخواستم بشینم گریه میکردی.حتی بابایی واسه افطارش کله پاچه خریده بود.گلم.پسرم با تمام وجود ازت مراقبت میکردم.بالاخره ساعت دوازده شب بود که من برای چهارمین بار بهت قطره استامينوفن دادم و پشتش بهت قطره ی ویتامین دادم که یکهو بالا آوردی.این بالا آوردنت بی سابقه بود..خیلی نگران شدم اما خدارو شکر بعد از بالا آوردن حالت بهتر شد.تا اون ساعت چند بار لباسهتو عوض کرده بودم..و تا ساعت یک و نیم باهات بازی کردم تا خوابیدی و هر یکساعت بیدار میشدی و کمی لوست میکردم و شیر میدادم و میخوابیدی..تا اینکه ساعت 5صبح بازم گریه کردی و من باز سرپا بهت شیر دادم تا بخوابی که بعد یکساعت خوابیدی..تا ظهر چندبار پی پی کردی و بدجور نفخ داشتی..
بالاخره به همین منوال گذشت تا صبح یازده بود که رفتیم عکاسی تا اندازه عکسهارو مشخص کنیم.وتو باز کمی نق میزدی...خلاصه بعد افطار کیکی که واست پخته بودم رو خوردیم و جشن کوچیکی گرفتیم.بعد از مراسم تو باز یکدفعه بیقرار شدی و الانم رو پام خوابوندمت البته بعد از کلی نق زدنت و سرپا شیردادن و حوله ی گرم رو پات گذاشتن و سشوار گرفتن رو پات و ماساژ دادن ...قربونت بشم ..من و بابایی حاضریم جونمونو بهت بدیم...
پسرم جونمو واسه یک قطره اشکت میدم..عاشقتم. امیدوارم تا فردا بهتر شی چون فردا واسه افطار قراره مامان سارا اینا بیان...قربونت بشم..بووووووووش. .درد و بلات به جووونم.حاظرم هزارتا آمپول بهم بزنن اما تو ذره ای درد نکشی..
دوستت داریم.....
این عکست بلافاصله بعد از واکسن تو ماشین و ناراحت نگاه کردنت به من و بابایی
اینم عکت تو ساعت 3 که داشتی گریه میکردی البته کمی آروم شدی اینجا
این عکس ساعت 4 هستش که کمی بازی کردی و بعد بزور خوابیدی
اینم نزدیکای افطاره
و اینم شب هستش ساعت 12 بعد از استفراغ کردنت
اینم عکس کیکت و خودت