3 ماهگی گل پسرم
سلام به پسر گلم و دوستای عزیزم. .
پسرم بابایی که رفته بود مسافرت دوروز بعدش برگشت.این دو روز کلی واسم سخت گذشت..اما بالاخره بابایی به سلامتی و با کلی سدغاتی اومد..روز شنبه25 مرداد رفتیم مراسم تفسیر دعای جامعه کبیره خونه ی خانم خانزاد آخه مامان سارا نذر کرده بود واسه سلامتی ات که اونجا شیرینی ببریم..خانم خانزاد رو من اصلا نمیشناختم ولی وقتی حامله بودم ایشون رو تو خواب دیده بودم که دکترم بهم میگه برو پیش خانم خانزاد. بعد از خواب به مامانم گفتم که مامانم گفت آره من میشناسم خانم خانزاد حافظ کل قرآن هستش..
بعدش 28مرداد تولد خاله زهرا بود.بعدش روز پنجشنبه 30 مرداد یکی از آشناهامون که خیلی صمیمی هستیم از قم واسمون مهمون اومده بودند ...با اونا کلی خوش گذشت...و روز شنبه 1 شهریور سه ماهگیت بود که مبارکه...که با دوستای قمی و باباحون اینا رفتیم گردش کوه عون ابن علی و سوار تلکابین شدیم...و امروز یکشنبه اونا رفتند و و صبح بردمت درمانگاه گفت همه چی منظمه و عصر هم رفتیم عکاسی تا از دایی حسن مهدیت عکس بگیریم لی بعدش بخاطر سرفه هات بردمت دکتر عبدالله زاده. .اینبار بابایی کار داشت و نیوند.دکتر گفت وزنت6350گرم و قدت62/5بود و نرماله و کمی سرما خوردگی داری که مهم نیست.و بهش گفتم که موهاتو میکشی و تو صورتت خراش میندازی و دکتر گفت شاید میخاره و پماد نوشت.و گفت شامپو ات را عوض کنم و واست دستگاه بخور بخرم.دکتر گفت خیلی باهوشی چون وقتی من حرف میزدن به من نگاه میکردی و وقتی اون حرف میزد به اون...قربونت بشم..راستی خوابت خیلی کمه..مثلا انروز صبح 5بیدار شدی و طول روز نمیخوابی و شب هم ساعت یک میخوابی..
پسرم کمکی جز خدا ندارم..تنهای تنها ازت مراقبت میکنم.حتی بابایی هم کمک نمیکنه....لطفا بخواب.دارم از خستگی و بی خوابی میمیرم.
راستی خیلی بهم وابسته ای و خیلی خوب من و بابایی رو میشناسی..و اونقدر بهت میرسم و نمیزارن کسی بغلت کنه و مواظبم که همه میگن حسودیمون میشه و خیلی شورشو در آوردی خودتو فدای بچه نکن.اما مت میگم قربونتم...بووووووووش. . راستی شیرینی سه ماهگی تو یک روز دیر تو خونه ی مامان سارا خوردیم..ببخش یک روز دیر شد آخه سرنون گرم مهمون بود...عزیزم بدجور خوابت میومد حتی نذاشتی شام بخوریم..غذامونو با خودم آوردم خونه..از تو عکسها عصبی بودنت معلومه..الان خوابوندمت و از خوابم زدم تا اینا رو واست بنویسم گلم
اینم عکسهات...بقیه ی عکسها تو ادامه مطلب. ..
اینجا داری به من نگاه میکنی و میگی بغلم کن
این عکسته تو روروئک ..البته نمیتونی برونی اما از آهنگاش خوشت اومده بود تو21مرداد گذاشتمت..
این عکست زمانی که رفتیم ایل گلی با بابایی واسه صبحانه..روز جمعه 31 مرداد
این عکست تو لاله پارک غذاخوری سلطان..وای چه گرون بود غذاهاش..خودشم من اینبار بابایی رو مهمون کردم
این عکست تو هوای بارونی بازم روز جمعه 31 مرداد با دوستای قمی رفته بودیم ایل گلی
این عکست تو تله کابین روز 1 مرداد
این عکست تو کوه که داشتی با لیوان بازی میکردی
این عکس از خراشهای صورتت
این عکس از تو توی حالتهای مختلف
این عکس شما در حالیکه واسه اولین بار تونستی پستانک را خودت بگیری
این عکست تو مغازه ی بابا
این عکس لباسهایی که از آستارا خریدیم
این عکس لباسهایی که بابا واست از قشم سوغاتی آورده
اینم عکس کفشهایی که از ارومیه واست خریده بودیم
اینم لباسی که خاله زهرا از قم واست خریده بود