پنج ماهگی پسرم
سلام.♥♥♥♥ پسرم و دوستای گلم. .
ببخشید زیاد تاخیر کردم آخه سرم بدجور گرمه
الانم بطور خلاصه وار اتفاقات این یک ماه رو مینویسم..
اول اینکه پنج ماهگی ات مبارک.★★♣♣.یک آبان شما پنج ماهگی ات تموم شد و وارد ماه شش شدی..
پسرم ما یک ماه کامل خونه ی مامان جون بودیم چون اونا حج بودن و ما مراقب خاله و دایی بودیم.و شما همچنان بد شیر میخوردی تا اینکه از 4ماه و پانزده روزگی ات بهت فرنی دادم که با دادن اون خوابت بهتر شد و شیر خوردنتم ماشالله هزار ماشالله بهتر شد..البته فقط سه روز فرنی خوردی.بعدش دیگه فرنی نمیخوری...
ما که خونه ی مامان سارا بودیم بابایی واسه کاری رفته بود تهران..و به من خیلی سخت گذشت. آخه شما فقط تو ماشین شیر میخوردی و بابایی هم که رفته بود دست تنها پدرم در اومد. به هزار مصیبت بهت شیر دادم. بابایی از اونجا برات کلی کتاب و ماشین کوچیک خریده..
بعدش بگم از اینکه مامان و بابا از مکه اومدن روز 26مهر اومدن و دلتنگی هامون به سر رسید..کلی سوغاتی برامون آورده.دستش درد نکنه.
پسرم روز مهمونی مامان جون اینا که یک آبان بود بدجور خوشتیپ کرده بودی...دقیقا همون روز پنج ماهگی شما تموم شد.مراسمشون توی تالار فرهنگیان بود.اونجا کلی اذیتم کردی و همش بغلم بودی...اصلا نذاشتی شام بخورم...راستی واسه 250 نفر من دسر درست کردم که
خیلی اذیت شدم..اما خیلی خوشمزه بود..آخراشو خله اینا کمک کردن.نصف نصف درست کردیم
راستی وقتی حامله بودم نذر کرده بودیم بعد از بدنیا اومدنت ببریمت مشهد که بالاخره این چهارشنبه صبح ساعت 8 بلیط هواپیما گرفتیم و این اولین سفر زیارتی و هوایی شماست...اگه لایق باشیم نایب الزیاره همتون هستم...
راستی چهارشنبه مصادف با 7 آبان سالروز ازدواج من و بابایی هستش.سه سال تموم شد و وارد سال چهارم شدیم...انگار همین دیروز بود. .الهی قربون همسر گلم بشم...از همین جا این روز رو بهت تبریک میگم..هدیه رو هم بابایی پیشاپیش بهم داده...یک روز ناهار بداد...انشالله اون روز رو تو حرم امام رضا هستیم مثل ماه عسلمون که تو مشهد بودیم...
پسرم الان دو سه روزه بازم شیر نمیخوری بالاخره بردیمت خانم دکتر طباطبا وکیلی که گفت بچه ی سالمی هستی فقط وزنت کمه.با لباس شدی 7کیلو و هفتصدو پنجاه که فقط تو یک ماه چهارصد گرم تپل شدی و این کمه و خانم دکتر گفت بهت غذای کمکی بدم.دو نوبت فرنی و یک نوبت سوپ و موز و سیب هم میتونم بدم و منم برات علاوه بر فرنی خانگی از بیرون واست غذای کمکی برنج آپتامیل که از چهارماهگی روش نوشته رو خریدم و خودم واست حریره ی بادام درست میکنم.البته همشو با اکراه میخوری...یعنی نمیخوری...بدجور هم شلوغ شدی وقتی بهت کم محلی میکنیم جیغ بلندی میکشی.اصلا دوست نداری بشینی چون پاهاتو صاف نگه میداری مثلا میخوای سر پا وایستی و اینکه هنوز غلت نمیخوری...یک کمی تنبلی..
اسمتو چند ماهه میشناسی و بدجور میخندی و وقتی باباتو میبینی از خود بی خود میشی..راستی بابایی مغازشو نوسازی کرده که انشالله مبارکش باشه و روزی حلال آور باشه..
راستی پسرم دیروز داشتی تو بغلم بی تابی میکردی یکهو انگشتتو کردی تو چشمم و سفیدی چشممو خراش انداختی از درد داشتم میمردم.با بابایی رفتیم دکتر تو بیمارستان علوی که گفت بدجور خراش برداشته و پانسمان کردن و الان دوساعته که بازش کردم و عصر دوباره واسه کنترل باید برم..دردش کلافه ام کرده.الانم بزور مینویسم و الان تو توبغلم داری شیر میخوری و منم تو مغازه ی بابایی هستم.از لب تاب بابایی عکسها رو میزارم...
راستی دوستان و پسرم از تاخیرم معذرت میخوام آخه بدجور درگیر مهمونی بابا و مامانم بودم و از طرفی شیر نخوردن علی دیووونه ام کرده..
بیخیال..
پسرم هر روز که میگذره ما بیشتر وابسته و عاشقت میشیم.قربونت بشم...خیلی شیرینی پسرم...بووووووووش بوووووووووووش عشقم ♥ ♥ ♥
عکسهات تو ادامه ی مطلب
چند مدل از خوابوندنت تو ماشین
عکست تو مهمونی مامان جون اینا
علی تو مغازه باباش
سوغاتی تو که بابایی از تهران آورده
سوغاتی هات که از مکه آوردن
غذا خوردن علی
اولین برف زندگیت 28 مهر
عکسهای همینجوریت
این عکستو بابایی خیلی دوست داره و از روش چند تا در آورده