خاطرات مشهد و تاسوعا و عاشورا
سلام پسرم و دوستای گلم. ...ممنون از لطفتون. ..
بالاخره تاریخ 7 آبان صبح ساعت 8 پرواز کردیم به سوی شهر امام مهربانی ها...امام خوبی ها....مشهد الرضا..جای همه خالی...ساعت 9:30 رسیدیم..یکراست رفتیم هتل جمکران تو خیابان امام رضا 3 که تو فلکه آبه ...هتل خوبی بود اما غذا هاش آشغال بود...به زور خوردیم..
حالا بگم از حرم رفتنم... ای وای که نمیذاشتی..همش بی تابی میکردی...نگو من دوغ میخوردم و شما کولیک میشدی واسه همین اذیت میکردی.شیر خوردنت تعریفی نداره..غذای کمکی هم که نمیخوری..بزور یک قاشق...
من شما رو نگه میداشتم و بابایی میرفت حرم..اونم نگه میداشت من میرفت..چون کالسکه ات را نبرده بودیم مجبور شدیم یکی ارزون و عصایی شو واست بخریم..که وقتی به موانع میرسیدیم بابایی مجبور بود تو و کالسکه باهم بغل کنه و از اونجا رد شه ..آخه چیز ارزون همین میشه دیگه از موانع رد نمیشه.حالا از روز شیرخوارگان علی اصغر بگم که صبح ساعت 9 تو صحن جامع رضوی بودیم که برنامه شروع شد..اونجا بابایی هم پیشمون بود..که خیلی عالی بود..روز9آبان مصادف با 6 محرم بود..روز جمعه هم بود...
گاهی که حوصله داشتی از چراغ ها و آینه کاری های حرم خوشت میومد و نگاهشون میوردی...آخ قربونت بشم...
یکروز هتل قصر اونجا پیتزا خوردیم که خیلی گرون و بد مزه بود..
بابایی واست کلی اسباب بازی و لباس سوغاتی خریده..یک انگشتر عقیق هم واست خریده.. واسه منم یک دستبند و و یک جاکلیدی که روشم سالگرد ازدواجمون رو تبریک گفته. ..عاشقتم همسرم.
از کارات بگم که عاشق توجه هستی و با آدم خرف میزنی به زبان خودت..و این روزها بابایی هر کاری میکنه تو هم انجام میدی..عین بابات رفتار میکنی..داروهاتو هم از دست بابایی بهتر از من می خوری..
و سرانجام روز یکشنبه ساعت 8 عصر به سمت تبریز پرواز کردیم...تو هواپیما پدرمون رو در آوردی..بیچاره بابایی مجبور شد داخل هواپیما تو رو بغل کنه و اینطرف و اونطرف ببرتت.قدر بابایی رو بدون..برگشتنی مامان سارا و خاله اکرم و خاله فاطمه و امیر علی پسر خاله ات پیشوازمون ...دستشون درددنکنه...خدا برامون حفظش کنه بابایی رو و شما رو..
همسر گلم بابت همه چی ممنون....
روز تاسوعا و عاشورا هم بخوبی گذشت.ما برای شما نذر داشتیم به هییت دایی جوون و خدا قبول کنه که اداش کردیم..کیک یزدی پخش کردیم. شما هم کمی بغل دایی جون شرکت کردی تو سینه زنی...قربون قد و بالات بشم . انشالله حسین گونه و حسین پسند بشی..
دیشب هم خاله هدی رو پاگشا دعوت کرده بودم.که نسبتا پسر خوبی شدی و من به کارهام رسیدم.و اونم واست یه کادوی خوشگل خریده بود..دستش درد نکنه...
پسرم خیلی بد غذا میخوری و خوابت خیلی کمه. ..عاشقتم. گاهی صبرم تموم میشه و قاطی میکنم اما بدون تو و بابایی نفس منید...
بووووووووش بوووووووووووش
عکسهات تو ادامه ی مطلب
عکسهات تو حرم و روز شیرخوارگان
دم درب هتل احسان میدادن تو هم اونجایی
روز عاشورا
اینجا نشستی جای آخوند تو حرم
عکسهات تو لابی هتل
عکس سوغاتی هامون
عکسهای همینجوریت و عکست تو هواپیماو هتل قصر مشهد
اینم عکس الانته که نمیزاری با لب تاب کار کنم و بعد اونقدر باهات بازی کردم که برا اولین بار خودت خوابت برد