علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

اولین سونوگرافیت..

تا روزی که واسه اولین بار برم سونوگرافی خیلی استرس داشتم ...هی با خودم میگفتم نکنه نی نی در کار نباشه و هی گریه میکردم  و دعا واسه سلامتیت میکردیم...بابایی هم میگفت بس کن خانم آخه چرا فکر های الکی میکنی...اما من دل تو دلم نبود..خانم دکتر واسه ۱۴ مهر نوشته بود سونوگرافی اما من نتونستم دوام بیارم و ۳ مهر با بابایی رفتیم سونوگرافی یاسمین تو خیایبان هفده شهریور....دل تو دلم نبود هی آیه الکرسی و یاسین میخوندم واسه سلامتیت تا اینکه بعد از چند ساعت تو نوبت وایستادن نوبت به ما رسید..خدا میدونه با چه حالی رفتم روی تخت و خانم دکتر شروع به سونو کرد و گفت خدارو شکر بچه سالمه و قلبشم منظم میزنه... اما خیلی کوچیکه هنوز...من و بابایی از شادی اشکم...
28 آذر 1392

دومین سونوگرافیت92/8/12

الهی قربونت بشم  عزیزم ...دکتر واسه ۱۲ آبان نوشته بود سونوگرافی سلامت جنین ..آخه ۱۲ آبان میشدی ۱۲ هفته و چند روزه...عزیزم همه میگفتن جنسیت بچه تو این سونوگرافی معلوم میشه ..درسته واسه من و بابات فرقی نداشت ه تو چی باشه فقط آرزومونه که سالم باشی...نمیدونی تا ۱۲ آبان بشه من ثانیه هارو میشمردم و ویارمم خیلی بد بود..هر روز استفراغ و تهوع و سردرد...شکم درد و کمر درد واصلا نمیتونم مایعات بخورم حتی آب و چایی هم نمیتونم بخورم ...خیلی بی حال میشم اصلا دستام کار نمیکنه..کلاسهامو به زور میرم گلم..هر روز میرم تو سایت نی نی ها و بزرگ شدنتو هفته به هفته چک میکنم..قربونت بشم من...بابایی هم کلی ذوق و شوق داره و تو کارای خونه کمکم میکنه مخصوصا جمع ها ...
28 آذر 1392

روزی که فهمیدم باردارم..۱۳۹۲/۶/۲۲

همه بهم گفته بودن چند ماه طول میکشه تا خدا بهت یک نی نی بده واسه همین منم فکرشو نمیکردم که تو همون ماه اول صاحب نی نی بشیم..اما از بعضی از حالات شک کردم  و تو سومین بی بی چکی که استفاده کردم  تو ۲۲ شهریور سال ۱۳۹۲ فهمیدم که باردارم و بابا رفته بود واسه خونه وسایل بخره زودی بهش زنگیدم و گفتم سریع بیا و اونم زودی اومد و وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد واشک شوق میریخت و به سجده افتاد و خدا رو شکر کردیم...و بعدش سریع رفتیم بیمارستان بهبود تا آزمایش بدیم  تا مطمئن بشیم..روز جمعه هم بود..ابعد از آزمایش که جوابش حدود یک ساعت طول کشید و مثبت بود با شادی و یک جعبه شیرینی رفتیم خونه ی مامان بزرگ سارا که مامان مامانته. و بهشون خبر دادیم که...
27 آذر 1392

دلنوشته های یک مادر‍‍‍ و پدر به فرزندش

فرزندعزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن. اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم... اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارها مطلبی را برای من تعریف میکنی. وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم ...
27 آذر 1392

آنچه گذشت...از ازدواج مامان و بابا تا لحظه ای که اومدنت رو از خدا خواستیم..

  مامان مرضیه و بابا حسن هردو متولد سال ١٣٦٨ هستند و از بچگی با هم بزرگ شدند...هم بازی دوران کودکی بودیم تا وقتی که از ده سالگی از هم جدا شدیم و بعد از ١٢ سال دوری به طور اتفاقی تو شهریور ١٣٩٠ همدیگر رو یافتیم و نگو بابا حسن یک دل نه صد دل عاشق مامان مرضیه میشه و زودی میاد خواستگاری و شرطم میزاره که نباید نامزد بمونیم واسه همین با عجله تو ٧ آبان ماه سال ١٣٩٠ که مصادف بود با سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه با هم  ازدواج میکنن و      فرداش هم میرن ماه عسل خدمت آقا امام رضاع    ما اول زندگیمونو تو طبقه ی پایین خونه ی پدربزرگت شروع کردیم ..تو فقط یه عمو کوچولو داری که...
27 آذر 1392

یک روز تابستانی...........1392/6/22

یه صبح لطیف و زیبا... فرشته ای از جنس عشق به زندگی ام رنگی تازه زد و من مادر نامیده شدم. به خاطر وجود تو مادر شدم و لبریز از عشق و شدی تمام دنیای من فرزندم، دقایق و ساعات و روزها می گذرند و همه آرزوهایم، تمام امیدهایم و تمام دعاهایم را برای تو به یادگار می گذارم برایت از یگانه بی همتا ایمان، سلامتی، سعادتمندی، موفقیت، خوشبختی و عشق را خواستارم تمام وجود من تمام خوبی های دنیا را برایت آرزو می کنم ... دوستت دارم و خداوند را بخاطر این لطف بی کرانش سپاس می گویم... ...
27 آذر 1392