علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

عروسی پسرعموی بابات و تولد خاله اکرم...

  سلام ..پسر   گلم خوبی؟؟؟ هر روز از رو شکمم نوازشت میکنم .نازت میکنم ..قربون صدقه ات میرم ...بابایی هم همینطور روزی هزار بار باهات حرف میزنیم ..دورت میگردیم..           تموم زندگیمون شدی...تو هر پیامی که بابایی بهم میزنه و من به اون میزنم حتما اسم توی گل پسر هم توش هست...آخ مامان قربونت بشه..امروز کمی تنبل شدی..آخه از صبح خوابی..و هر از گاهی یه لگد بهم زدی...الهی قربون اون قد و بالات بشم من...       حالا بریم سر عروسی پسر عموی بابایی...   عزیزم روز جمعه 27 دی سال 1392 دعوت بودیم به عقد و عروسی که تو عجب شیر که زادگاه پدر بزرگ پدریته ...عروسی ...
30 دی 1392

تولد بابایی

سلام گل پسرم.. .سبحان کوچولوم...الان که دارم اینا رو مینویسم تو شیطونی میکنی و پا میکوپی و لگد میزنی و مشت و کله هم میزنی..پشتک میزنی... .آخ قربون لگد زدنهات بشم...   دیروز تولد بابایی بود ..تولد عشقم بود..       من ساعت 00:00 بود که چند ثانیه بعدش میشد 24 دی ..که من پیام تبریک تولد واسه بابایی فرستادم  اون وقت فرستادم چون میخواستم اولین کسی باشم که بهش تبریک میگم... شب رو کنار هم گذروندیم  و روز تولدش بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد رفتیم کمی گردش و خرید ..منم واسه بابایی  یک نامه ی عاشقانه که توش از تو هم یاد کرده بودم به همراه دو تا شلوار مجلسی به بابایی هدیه دادم و ...
25 دی 1392

سفر مشهد بابات و تنهایی من....

سلام پسرگلم ...ای پسر شیطون و شیرینم ...کی میشه بیای بغلم آخه...کی این چند ماهم تموم میشه آخه پسرم..         بابایی دیشب اومد خونه و یهو به صورت جدی و از ته دل گفت میخوام برم مشهد پابوس امام رضا...گفت بدجور دلم هوای امام رضا رو کرده و به منم گفت بیا تو هم با من بریم منم که خیلی مشتاق بودم اما بخاطر وجود تو نتونستم برم و گفتم نه راه دوره و خدای نکرده یه اتفاقی واسه پسرمون میفته...و به بابایی گفتم انشالله سال دیگه سه تایی میریم پابوس امام رضا  ....اما راستش از ته دلم واسه رفتن بابایی راضی نبودم اما چه کنم که وقتی شوق رفتن رو تو چشای بابات دیدم راضی شدم و بالاخره بابایی قرار شد با یک...
19 دی 1392

روزهای انتظار

سبحانم ...فرشته ی کوچولوم...    پسر نازم ...نمیدونی چقدر دوستت دارم عزیزم...هر روز واسم قد یکسال میگذره..پسرم من از کل دنیا فقط بابا حسن و تورو میخوام ...البته بگم ها..هر دوتون رو میخوام با عشق و سلامتی...میدونی بابا حسن عشق منه و حکم مغز رو تو بدن من داره اگه اون یک روز نباشه من دیگه مردم و کل اعضام از کار افتاده پسرم... و تو پسرم حکم قلب رو تو بدنم برام داری اگه یکروز نباشی من میمیرم .... پسرم دیشب خواب آشفته ای دیدم که داشتن تورو ازم میگرفتند.. اما من وقتی از خواب بیدار شدم  از خوشحالی که این فقط یک کابوسه گریه ام گرفته بود و خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم و صدقه هم دادم واسه پسر گلم.. .پسرم میدونی خیلی بهت وابسته...
13 دی 1392

دلتنگی هام و تنهایی هام..

سلام  به پسر گلم ..سبحانم الان که دارم اینا رو مینویسم اشک از چشمام جاری شده آخه بدجور دلتنگتم پسرم...نمیدونی چقدر تنهام ..جز خدا هیچ کسی رو ندارم ...دوست دارم زمان به سرعت بگذره تا من بتونم تو فرشته ی کوجولومو بغل کنم ...بهت شیر بدم و نوازشت کنم..     پسرم الان تو داری تو دل مامان لگد میزنی و من از این حرکات لذت میبرم ..نفس مامان اگه یکروز حرکت نکنی من میمیرم...اگه چند دقیقه منو تنها بزاری سکته میکنم چون عاشق اینم که تورو تو وجود خودم حس کنم.. سبحانم ای همه ی وجودم ..ای پاره ی تنم ..هرگز فکرنمیکردم  حس مادری به این زیبایی باشد...عزیزم نمیدونم اینهمه مدت چطور بی تو بودن رو تحمل کردم اما حالا تورو با هیچ چی...
11 دی 1392

پسرم وقتی تکونهاتو حس نمیکنم خیلی نگران میشم..

  شب یلدا خونه ی مامان سارا بودیم و بابا حسین خیلی واسه سلامتیت دعا میکرد و ما هی صلوات میفرستادیم..مامان سارا هم مثل هر روز سر نمازهاش دعات میکنه....عزیزم شب یلدا کنار خانواده خیلی بهمون خوش گذشت...   اما از وقتی با بابا حسن برگشتیم خونه تو دیگه حرکت نکردی ..گفتم شاید خسته ای اما فرداش هم باز تا شب هر کاری کردم تکون نخوردی و حتی شبم تا صبح تنهایی بیدار موندم و فقط چیزای شیرین خوردم  و به چپ خوابیدم تا بلکه حرکت کنی اما نکردی دیگه از نگرانی گریه میکردم..اونقدر به خدا التماس میکردم که سالم باشی که نگو...صبح وقتی بابایی بیدار شد و از وضعیتت خبردار شد سریع رفتیم دکتر..اما از شانس ما روز اربعین حسینی بود و همه ...
3 دی 1392

انتخاب اسمت

از همون اول تو انتخاب اسم دختر به توافق نرسیدیم ..گاهی میگفتیم زهرا یا فاطمه یا  باران و یاسمین...اما واسه اسم پسر میگفتیم امیر حسن .. سبحان ..طاها..مسیحا..محیل.علی... که بابا حسن و من روی اسم سبحان به توافق رسیدیم...آخه خیلی به دلمون نشست..و تو نمازهامونم هی تکرار میکنیم اسم نازتو که از اسامی خداست....البته تو عبدالسبحان هستی یعنی بنده ی سبحان..آخه این اسم مخصوص خداست ..اما ما شناسنامه ات رو انشالله سبحان میگیریم  و سبحان هم صدات میکنیم عزیزم..همه هم از اسم تو خوششون اومد..امیدوارم مثل اسمت پاک باشی و عاقبت بخیر و سالم و خوش شانس  و کلی دعای خیر دیگه..   معنی اسم سبحان اسم : سبحان نوع : پسرانه ریشه...
29 آذر 1392

اولین سونوگرافیت..

تا روزی که واسه اولین بار برم سونوگرافی خیلی استرس داشتم ...هی با خودم میگفتم نکنه نی نی در کار نباشه و هی گریه میکردم  و دعا واسه سلامتیت میکردیم...بابایی هم میگفت بس کن خانم آخه چرا فکر های الکی میکنی...اما من دل تو دلم نبود..خانم دکتر واسه ۱۴ مهر نوشته بود سونوگرافی اما من نتونستم دوام بیارم و ۳ مهر با بابایی رفتیم سونوگرافی یاسمین تو خیایبان هفده شهریور....دل تو دلم نبود هی آیه الکرسی و یاسین میخوندم واسه سلامتیت تا اینکه بعد از چند ساعت تو نوبت وایستادن نوبت به ما رسید..خدا میدونه با چه حالی رفتم روی تخت و خانم دکتر شروع به سونو کرد و گفت خدارو شکر بچه سالمه و قلبشم منظم میزنه... اما خیلی کوچیکه هنوز...من و بابایی از شادی اشکم...
28 آذر 1392

دومین سونوگرافیت92/8/12

الهی قربونت بشم  عزیزم ...دکتر واسه ۱۲ آبان نوشته بود سونوگرافی سلامت جنین ..آخه ۱۲ آبان میشدی ۱۲ هفته و چند روزه...عزیزم همه میگفتن جنسیت بچه تو این سونوگرافی معلوم میشه ..درسته واسه من و بابات فرقی نداشت ه تو چی باشه فقط آرزومونه که سالم باشی...نمیدونی تا ۱۲ آبان بشه من ثانیه هارو میشمردم و ویارمم خیلی بد بود..هر روز استفراغ و تهوع و سردرد...شکم درد و کمر درد واصلا نمیتونم مایعات بخورم حتی آب و چایی هم نمیتونم بخورم ...خیلی بی حال میشم اصلا دستام کار نمیکنه..کلاسهامو به زور میرم گلم..هر روز میرم تو سایت نی نی ها و بزرگ شدنتو هفته به هفته چک میکنم..قربونت بشم من...بابایی هم کلی ذوق و شوق داره و تو کارای خونه کمکم میکنه مخصوصا جمع ها ...
28 آذر 1392

روزی که فهمیدم باردارم..۱۳۹۲/۶/۲۲

همه بهم گفته بودن چند ماه طول میکشه تا خدا بهت یک نی نی بده واسه همین منم فکرشو نمیکردم که تو همون ماه اول صاحب نی نی بشیم..اما از بعضی از حالات شک کردم  و تو سومین بی بی چکی که استفاده کردم  تو ۲۲ شهریور سال ۱۳۹۲ فهمیدم که باردارم و بابا رفته بود واسه خونه وسایل بخره زودی بهش زنگیدم و گفتم سریع بیا و اونم زودی اومد و وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد واشک شوق میریخت و به سجده افتاد و خدا رو شکر کردیم...و بعدش سریع رفتیم بیمارستان بهبود تا آزمایش بدیم  تا مطمئن بشیم..روز جمعه هم بود..ابعد از آزمایش که جوابش حدود یک ساعت طول کشید و مثبت بود با شادی و یک جعبه شیرینی رفتیم خونه ی مامان بزرگ سارا که مامان مامانته. و بهشون خبر دادیم که...
27 آذر 1392