علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

شوخی های جالب من و بابایی..

عزیزم...سبحانم . .نی نی کوچولوی من ... نفس مامان و بابا...  من همیشه به بابایی میگم تو اردک وق وقوی منی  و اونم به من میگه تو هم جوجه کوچولوی صورتی منی.. .قرار بود اگه تو دختر بشی ما بهت بگیم جوجه زرد کوچولو اما اگه پسر بشی مثل بابات بشی اردک زرد وق وقو.... که تو هم اردک شدی....           هر از گاهی من به بابات میگم پیشی کوچولوی من.. آخه بابات خیلی نازه و ملوسی میکنه واسم .. هی میو میو میکنه واسم ... گربه ی خوب و نازمه... چشماشو وا میکنه واسم.. من بهش غذا ندم  خودش نمیتونه بخوره آخه هنوز گربه کوچولوه و میره دنبال شکار  و شیطنت اگه من مواظبش...
9 اسفند 1392

کمردرد مامان و اتفاقهای جور واجور

سلام..پسرگلم...خوبی گلم؟؟؟ بالاخره روز موعود فرا رسید و امروز 12 بهمن هستش و واسه ساعت 3 وقت سونوگرافی دارم.. من و بابایی بی صبرانه منتظریم بیاییم تورو ببینیم...قربونت بشم که هی شیطونی میکنی... الانم داری لگد میزنی..نفسم ..نازم .عشقم..خیلی ..مشتاقم تا ببینمت.. عزیزم نمیدونی چه کمردردی اومده سراغم ..بدجور کمرم درد میکنه...اونقدر درد میکنه که نمیتونم بشینم رو صندلی و واست خاطره بنویسم ...حتی نمیتونم یک قدم راه برم...امروز میرم پیش خانم دکتر تا ببینم چرا اینجور کمرم میشکنه.. نفسم محکم بچسب به دلم           تا به وقتش سالم و سلامت بیای و یک عمر شاد و سلامت و ایمان بخدا زندگی کنی و پیر بشی و ن...
12 بهمن 1392

حسودی و اعتراض خیلی ها نسبت به ساختن وبلاگ و ثبت خاطراتم واسه تو

نفسم...پسرم ...من هرگز دوست ندارم پشت سر کسی بد بگم ..اما باید بدونی من از آذر ماه 1392 شروع کردم به ساختن وبلاگت و آدرس وبلاگتو به هیچ کسی ندادم و بابایی هم از رو خوشحالی به چند نفر از دوست و آشنا آدرس وبلاگتو داده بود...خلاصه اینکه نمیدونم از کجا خبر داشتن وبلاگت به گوش بابابزرگ پدریت رسیده و اونم که این کارها رو مطلقا زشت میدونه  زودی به بابا حسن زنگ زده و گفته باید وبلاگتو حذف کنم ..اما پسرم من دلم نیومد واسه همین واسه همشون رمز گذاشتم تا دیگه کسی نتونه مطالب تورو ببینه..پسرم کاش زودی اردیبهشت بشه و بیای کنارم تا باهات دردو دل کنم..بگم که کیا منو اذیت میکنن..کیا پدرمو در آوردن...تو میشی همدمم و مونس دردهام و شادی هام...عاشقتم ... ...
7 بهمن 1392

علائم زایمان زودرس...

پسر گلم...سبحان مامان نمیدونی چند وقته احساس میکنم نا خود آگاه دستشویی میکنم البته فقط این یه حسه...اما نمیدونی چقدر اذیت میشدم و درد داشت و حس میکردم تو میخوای بدنیا بیای واسه همین خیلی نگران بودم که از نگرانی رفتم دکتر که اونم گفت علایم زایمان زودرس داری اما زیاد نگران نباش...اما عزیزم من خیلی نگران شدم...اونقدر نگرانم که فقط از 6 بهمن دارم استراحت میکنم و  واسه همین نتونستم زیاد با احساس بنویسم چون نشستن واسم ضرره...فقط بدون تا شنبه 12 بهمن باید استراحت کنم تا برم سونوگرافی و ببینم که واقعا علایم زایمان زود رسه یا نه...راستی بابایی واسه تموم کردن ارشدم واسم یک ماشین پی کی خریده..دستش درد نکنه...امروزم بردیمش کارواش و تر تمیز شد..حالا...
7 بهمن 1392

عروسی پسرعموی بابات و تولد خاله اکرم...

  سلام ..پسر   گلم خوبی؟؟؟ هر روز از رو شکمم نوازشت میکنم .نازت میکنم ..قربون صدقه ات میرم ...بابایی هم همینطور روزی هزار بار باهات حرف میزنیم ..دورت میگردیم..           تموم زندگیمون شدی...تو هر پیامی که بابایی بهم میزنه و من به اون میزنم حتما اسم توی گل پسر هم توش هست...آخ مامان قربونت بشه..امروز کمی تنبل شدی..آخه از صبح خوابی..و هر از گاهی یه لگد بهم زدی...الهی قربون اون قد و بالات بشم من...       حالا بریم سر عروسی پسر عموی بابایی...   عزیزم روز جمعه 27 دی سال 1392 دعوت بودیم به عقد و عروسی که تو عجب شیر که زادگاه پدر بزرگ پدریته ...عروسی ...
30 دی 1392

تولد بابایی

سلام گل پسرم.. .سبحان کوچولوم...الان که دارم اینا رو مینویسم تو شیطونی میکنی و پا میکوپی و لگد میزنی و مشت و کله هم میزنی..پشتک میزنی... .آخ قربون لگد زدنهات بشم...   دیروز تولد بابایی بود ..تولد عشقم بود..       من ساعت 00:00 بود که چند ثانیه بعدش میشد 24 دی ..که من پیام تبریک تولد واسه بابایی فرستادم  اون وقت فرستادم چون میخواستم اولین کسی باشم که بهش تبریک میگم... شب رو کنار هم گذروندیم  و روز تولدش بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد رفتیم کمی گردش و خرید ..منم واسه بابایی  یک نامه ی عاشقانه که توش از تو هم یاد کرده بودم به همراه دو تا شلوار مجلسی به بابایی هدیه دادم و ...
25 دی 1392

سفر مشهد بابات و تنهایی من....

سلام پسرگلم ...ای پسر شیطون و شیرینم ...کی میشه بیای بغلم آخه...کی این چند ماهم تموم میشه آخه پسرم..         بابایی دیشب اومد خونه و یهو به صورت جدی و از ته دل گفت میخوام برم مشهد پابوس امام رضا...گفت بدجور دلم هوای امام رضا رو کرده و به منم گفت بیا تو هم با من بریم منم که خیلی مشتاق بودم اما بخاطر وجود تو نتونستم برم و گفتم نه راه دوره و خدای نکرده یه اتفاقی واسه پسرمون میفته...و به بابایی گفتم انشالله سال دیگه سه تایی میریم پابوس امام رضا  ....اما راستش از ته دلم واسه رفتن بابایی راضی نبودم اما چه کنم که وقتی شوق رفتن رو تو چشای بابات دیدم راضی شدم و بالاخره بابایی قرار شد با یک...
19 دی 1392

روزهای انتظار

سبحانم ...فرشته ی کوچولوم...    پسر نازم ...نمیدونی چقدر دوستت دارم عزیزم...هر روز واسم قد یکسال میگذره..پسرم من از کل دنیا فقط بابا حسن و تورو میخوام ...البته بگم ها..هر دوتون رو میخوام با عشق و سلامتی...میدونی بابا حسن عشق منه و حکم مغز رو تو بدن من داره اگه اون یک روز نباشه من دیگه مردم و کل اعضام از کار افتاده پسرم... و تو پسرم حکم قلب رو تو بدنم برام داری اگه یکروز نباشی من میمیرم .... پسرم دیشب خواب آشفته ای دیدم که داشتن تورو ازم میگرفتند.. اما من وقتی از خواب بیدار شدم  از خوشحالی که این فقط یک کابوسه گریه ام گرفته بود و خدا رو هزار مرتبه شکر میکردم و صدقه هم دادم واسه پسر گلم.. .پسرم میدونی خیلی بهت وابسته...
13 دی 1392

دلتنگی هام و تنهایی هام..

سلام  به پسر گلم ..سبحانم الان که دارم اینا رو مینویسم اشک از چشمام جاری شده آخه بدجور دلتنگتم پسرم...نمیدونی چقدر تنهام ..جز خدا هیچ کسی رو ندارم ...دوست دارم زمان به سرعت بگذره تا من بتونم تو فرشته ی کوجولومو بغل کنم ...بهت شیر بدم و نوازشت کنم..     پسرم الان تو داری تو دل مامان لگد میزنی و من از این حرکات لذت میبرم ..نفس مامان اگه یکروز حرکت نکنی من میمیرم...اگه چند دقیقه منو تنها بزاری سکته میکنم چون عاشق اینم که تورو تو وجود خودم حس کنم.. سبحانم ای همه ی وجودم ..ای پاره ی تنم ..هرگز فکرنمیکردم  حس مادری به این زیبایی باشد...عزیزم نمیدونم اینهمه مدت چطور بی تو بودن رو تحمل کردم اما حالا تورو با هیچ چی...
11 دی 1392

پسرم وقتی تکونهاتو حس نمیکنم خیلی نگران میشم..

  شب یلدا خونه ی مامان سارا بودیم و بابا حسین خیلی واسه سلامتیت دعا میکرد و ما هی صلوات میفرستادیم..مامان سارا هم مثل هر روز سر نمازهاش دعات میکنه....عزیزم شب یلدا کنار خانواده خیلی بهمون خوش گذشت...   اما از وقتی با بابا حسن برگشتیم خونه تو دیگه حرکت نکردی ..گفتم شاید خسته ای اما فرداش هم باز تا شب هر کاری کردم تکون نخوردی و حتی شبم تا صبح تنهایی بیدار موندم و فقط چیزای شیرین خوردم  و به چپ خوابیدم تا بلکه حرکت کنی اما نکردی دیگه از نگرانی گریه میکردم..اونقدر به خدا التماس میکردم که سالم باشی که نگو...صبح وقتی بابایی بیدار شد و از وضعیتت خبردار شد سریع رفتیم دکتر..اما از شانس ما روز اربعین حسینی بود و همه ...
3 دی 1392