علی جووونمعلی جووونم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
مامان مرضیهمامان مرضیه، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
بابا حسنبابا حسن، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

با تو مادر شدم ..پسرم

پنج ماهگی پسرم

سلام.♥♥♥♥ پسرم و دوستای گلم. . ببخشید زیاد تاخیر کردم آخه سرم بدجور گرمه الانم بطور خلاصه وار اتفاقات این یک ماه رو مینویسم.. اول اینکه پنج ماهگی ات مبارک.★★♣♣.یک آبان شما پنج ماهگی ات تموم شد و وارد ماه شش شدی.. پسرم ما یک ماه کامل خونه ی مامان جون بودیم چون اونا حج بودن و ما مراقب خاله و دایی بودیم.و شما همچنان بد شیر میخوردی تا اینکه از 4ماه و پانزده روزگی ات بهت فرنی دادم که با دادن اون خوابت بهتر شد و شیر خوردنتم ماشالله هزار ماشالله بهتر شد..البته فقط سه روز فرنی خوردی.بعدش دیگه فرنی نمیخوری... ما که خونه ی مامان سارا بودیم بابایی واسه کاری رفته بود تهران..و به من خیلی سخت گذشت. آخه شما...
5 آبان 1393

4ماهگی و واکسنش

سلام. سلام. صدتا سلام به پسرم و دوستای گلم. .. پسرم علی جوووووونم قربونت بشم.دورت بگردم.از شب جمعه که 27 شهریور بود تا 1مهر واسه اینکه شیر بخوری هر سه ساعت یکبار میبریمت با بابایی بیرون و تو ماشین خوب میخوری..خدا رو شکر..البته باید صدای نوار رو ببریم بالا...و از 31شهریور یک کمی شیرخوردنت بهتر شده و بالاخره بعد از مدت ها تو خونه یکبار شیر خوردی..انگار داری باهام آشتی میکنی...قربونت بشم.اونقدر نوازشت میکنم که نگوووو... در مورد سوالها و پیشنهادهای دوستان عزیز که گفته بودن شیر خودتو بدوش و بده تو شیشه بخوره و یا شیر خشک بده باید بگم ...شما به هیچ عنوان شیشه نمیخوری پس نمیتونم شیر خشک یا شیر خودمو تو شیشه بدم و با قاشق یا قطره چکان هم که می...
3 مهر 1393

غم دلم

پسرم. علی جوووووونم خیلی داغونم. حال نوشتن ندارم.مامان سارا و بابا جون رفتن حج تمتع و من باید یکماه خونه ی اونا بمونم....پیش خاله اکرم و دایی حسن مهدی... تو خیلی اذیتم میکنی...اون یکی خاله ها بچه هاشون بزرگه و راحتن اما من.. من پیش خاله اکرم و حسن مهدی موندم چون اونا گفتن تو بیا ما با تو راحتیم.از الان دلتنگ مامانم شدم... پسرم تو بازم شیر نمیخوری...به هزار مصیبت. .کل شبانه روز فقط 4 بار میخوری...خوابت هم کمه..داغونم.اونقدر بغلی شدی که نگوووو...کارم گریه شده..تو خیلی زود از همه چيزمیترسی. شیرمو که نمیخوری جمع میشه تو سینه هام و درد میکنه و میدوشم میریزم بیرون یا میدم پسرخاله ات امیر علی میخوره.اعصابم خرده...   بابایی هم که فقط کا...
27 شهريور 1393

خدایا کمکم کن

پسرم علی الان تو خوابی و بابایی هم سرش گرم وایبر و فیس بوک و تانگو است..بزور خوابوندمت.پسرم حالم بده مثل هرشب الانم اشکم در اومده.از دست زمونه ...از دست این زندگی..از هیچ چی شانس نیاوردم.اون از طرف بابایی که ... اینم از خود بابایی که ... اینم از تو گل پسر که بازم الان دو روزه شیرمو نمیخوری...با هزار مصیبت بهت شیر میدم.یا تو ماشین یا با باز کردن آهنگ و کلی ادا در آوردن شیر میخوری...همش نق میزنی.شبها خوب نمیخوابی و روزها هم که اصلا نمیخوابی..همش میخوای بغلم باشی.دیگه کم میارم.سرفه هات شدید شده و بازم امروز بردمت دکتر و اون فقط یک شربت داد و واسه شیر نخوردنت هم گفت حوصله کن... پسرم چرا اونجوری میکنی...یعنی منو دوست نداری؟؟ منی که واست ر...
11 شهريور 1393

این روزها

سلام. .امروز صد روزه شدی پسرم مبارک باشه... این هفته من و خاله اکرم روز چهارشنبه 5 شهریور رفتیم کنسرت مازیار فلاحی که عالی بود.و شما با بابایی بیرون مونده بودید .این اولین بار بود که دوساعت ازت دور بودم...بین خودمون بمونه. .تو کنسرت چندبار از دوریت گریه کردم..عاشقتم. ..تو هم با بابایی رفته بودی ایل گلی و خلوت کرده بودید.بابایی میگفت پی پی هم کردی و بابایی تمیزت کرده بود..قربونت بشم.. روز سه شنبه 4 مرداد هم بابایی ما رو برد ناهار بیرون و از دیروزش گفته بود که با یکی از دوستاش قراره ما رو ببره بیرون واسه ناهار...که هرچی میگفتم کیه؟ نمیگفت کیه..اما من حدس میزدم یا با بابای مهیلا جووون قرار گذاشته یا با بابای هنانه جون... که بالاخره سه شنب...
7 شهريور 1393

3 ماهگی گل پسرم

سلام به پسر گلم و دوستای عزیزم. . پسرم بابایی که رفته بود مسافرت دوروز بعدش برگشت.این دو روز کلی واسم سخت گذشت..اما بالاخره بابایی به سلامتی و با کلی سدغاتی اومد..روز شنبه25 مرداد رفتیم مراسم تفسیر دعای جامعه کبیره خونه ی خانم خانزاد آخه مامان سارا نذر کرده بود واسه سلامتی ات که اونجا شیرینی ببریم..خانم خانزاد رو من اصلا نمیشناختم ولی وقتی حامله بودم ایشون رو تو خواب دیده بودم که دکترم بهم میگه برو پیش خانم خانزاد. بعد از خواب به مامانم گفتم که مامانم گفت آره من میشناسم خانم خانزاد حافظ کل قرآن هستش.. بعدش 28مرداد تولد خاله زهرا بود.بعدش روز پنجشنبه 30 مرداد یکی از آشناهامون که خیلی صمیمی هستیم از قم واسمون مهمون اومده بودند ...با اونا...
2 شهريور 1393

مسافرت بابایی

سلام. پسرم و دوستای گلم. ..همسرم امروز پنجشنبه 23مرداد رفته مسافرت کاری به بتدرعباس و قشم...دارم خفه میشم. گریه ام گرفته. شوشو جوووووونم دوستت دارم.آخه چرا منو تنها گذاشتی.نن و علی دلتنگتیم.الان اشکام داره میریزه...الهی قربونت بشم. زودی برگرد..دیگه تنهامون نذار..خودت میدونی با چه زحمتی علی جوووووونم رو نگه میدارم ..حالا با رفتن تو تنها شدم.دارم میمیرم..عاشقتم بوووووووووووش. .عاشقتم عاشقتم عاشقتم
23 مرداد 1393

دیدار علی و مهیلا

سلام. روز جمعه17 مرداد ماه علی کوچولوی من و مهیلا جوووووونم که دوست وبلاگی هم بودن و همشهریمون هستند با هم دیدار کردند...شوهری ها هم بودند.قرار ساعت 6 تو ایل گلی تبریز ...البته مهیلا جووون کمی دیر رسید چون بالاخره دخترا ناز دارن....ما همو ملاقات کردیم و بعد چون اونجا شلوغ بود رفتیم پارک جنگلی صایب تبریزی که اونجا خوش گذشت و شوهری ها نششتند و فوتبال تراکتور رو دیدند آخه بابایی علی لب تابش رو آورده بود و آنتن وصل کرده بود.اونجا مهیلا جووون خواب آلو بود و علی هم کمی بی قرار....خوش بحال مهیلا با داشتن چنین مادر و پدر. ..خیلی خوب بودند.بیست بودند . انشالله واسه هم دوستای خوبی باشیم. دیروز شنبه من با دوستای دوران دبیرستانم واسه ناهار تو ل...
19 مرداد 1393

سفر شمال و شیر نخوردنت

سلام به پسرم و دوستای گلم. پسرم تو این چند روز اونقدر اتفاقات افتاده که نگو.. واسه همین باید خلاصه کنم. .اول اینکه از چند روز بعد از واکسن زدنت دیگه شیر نمی خوردی و فقط نق میزدی و فقط باید بغلم نگهت میداشتم..وقتی از گرسنگی گریه میکردی اما شیر نمیخوردی میمردم.حتی دکتر هم بردیمت اما دکتر گفت سالمی و فقط از عوارض واکسنه.حتی چند بار از پاهات و دستات بوسیدم و التماست کردم تا شیر بخوری.وضو و نماز و قران خوندم اما فایده نکرد.دلم کباب میشد و منم گریه میکردم..قربونت بشم. دو روز مونده به عید فطر بابایی گفت بیا بریم شمال اما من قبول نکردم بخاطر کوچیک بودن تو گل پسری اما بابایی با پسر عمو رضاش قرارهاشو گذاشته بودن واسه همین منم مجبور شدم قبو...
13 مرداد 1393

دو ماهگی پسرم و واکسنش

سلام....نماز و روزه های همه قبول..دیگه کم کم رسیدیم به اواخر ماه رمضان. ..خدا از همه قبول کنه.. دیروز یک مرداد بود و پسرم علی جوووووونم ماه تمام شد..خدا رو شکر..انگار همین دیروز بود که التماست میکردم که زود بیای ..الان شدی دو ماه تموم. ببخش که با یک روز تاخیر اومدم آخه دیروز واکسن بهت زدن         و تو بیقرار بودی واسه همین امروز خودم واست کیک پختم و این روز رو سه تایی جشن گرفتیم.. دیروز رفتم بهداشت تو خیابان قدس ساعت نزدیک ده دقیقه به دوازده واکسنت رو زدن اما قد و وزنت نکردن...موقع زدن واکسن بدجور گریه کردی.جوری که واسه اولین بار اشک تو چشمات جمع شد.الهی بمیرم.حتی الانم که دارم مینویسم اشک تو چشام ج...
2 مرداد 1393